فیک جونگ کوک ( سرنوشت من ) پارت 26
یک سال بعد
زنگ خونه خورد رفتی باز کردی کوکی وسوجون بودن رفتی و سوجون رو از تو بغلش گرفتی و بوسش میکردی تو: سوجونم چرا انقدر دیر به دیر میای خونه آبجی سوجون : چونکه من کار دارم (سوجون بچه گونه حرف میزنه خودتون بچه گونه کنین) تو: فدای تو بشم که کار داری و بوسش کردی کوکی اومد داخل چند وقت بود با هات سرد شده بود کم تر باهات حرف میزنه کم تر بوست میکنه این چند روز همش سرکارین هر دو تاتون و اصلا تو خونه نیستید اما بخاطره سوجون دیگه این چند وقت نمیری چون مامان و بابات رفتن مسافرت و سوجون رو گذاشتن پیشه تو و کوک تو: سلام کوک : سلام تو: خب سوجون اگه گفتی برات چی پختم سوجون : پاستا تو:افرین چطوری فهمیدی شیطون سوجون : من که مثله تو خنگ نیستم تو : یا کوک یه خنده کوچیک زد و رفت تو اتاق تو سوجون رو بردی تو دست شویی که دستاش رو بشوره تو اروم زیر لب گفتی : چرا انقدر کوکی تازگیا سرد شده سوجون رو بغل کردی و بردی تو اشپزخانه و رو صندلی نشوندی که کوک با شلوار مشکی چسبون و یه لباس استین کوتاه سفید پوشیدو اومد نشست بغل سوجون و رو گونه یه سوجون رو بوسید چقدر دلت برا لباش که بزاره رو لبات تنگ شده بود غذا ها رو ریختی تو ظرف و گذاشتی جلوشون چون کوکی پاستا زیاد دوست نداشت براش رامن هم درست کرده بودی گذاشتی بغله ظرف پاستا که
گفت : من پاستا میخورم و رامن ها رو داد عقب تو: اهان گفتم یه وقت نخوری چون پاستا دوست نداری نشتی اون طرفه و شروع کردی به خوردن اون رامن وقتی نگاه به سوجون کردی دیدی داره همین جور که خوابه غذا میخوره خنده کوچیکی کردی و گفتی :کوکی نگاهش کن چه کوچولوعه کوک : اره تو : میبرمش تو اتاق کوک فقط سرش رو تکون داد رفتی تو اتاقتون و گذاشتیش رو تخت و بوسش کردی و رفتی بیرون اتاق کوک داشت ظرف ها رو میزاشت تو سینک تو: کوکی ولشون کن خودم میزارم کوک : سرش رو تکون داد اومد از بغلت رد شه که دستش رو گرفتی تو : چرا انقدرخشک شدی باهام کوک: یعنی خودت نمی دونی تو: نه من چی کار اشتباهی کردم کوک :یکم فکر کن یادت میاد تو : کوک اگه کار اشتباهی کردم که ناراحتت کرده ببخشید کوک : چطور می تونم ببخشمت تو : بگو چیه کوک : واقعا می خوای بدونی چیه تو:اره کوک: یک ساله ازدواج کردیم اما یه بارم با هم رابطه نداشتیم تو:کوک تو واقعا برای این ناراحتی کوک: اره تو: اخه من از این کارا خوشم نمیاد کوک : میدونی من امروز رفتم خونه مادر بزرگم اونجا تموم فامیل بودند اونا فکر میکنن تو بچع دار نمیشی حتی جیمین و جونکی هم بچه دار شدن بچه شون شش ماهاش چند وقت دیگه یه سالش میشه اونا میگن من باید از تو جدا بشم اما من نمی خوام من تو رو دوست دارم تو: کوک بعد رفتن سوجون میتونی باهام کاری که دوست داری رو بکنی کوک : چی واقعا شوخی که نمیکنی تو:نه اجازه داری که ........
زنگ خونه خورد رفتی باز کردی کوکی وسوجون بودن رفتی و سوجون رو از تو بغلش گرفتی و بوسش میکردی تو: سوجونم چرا انقدر دیر به دیر میای خونه آبجی سوجون : چونکه من کار دارم (سوجون بچه گونه حرف میزنه خودتون بچه گونه کنین) تو: فدای تو بشم که کار داری و بوسش کردی کوکی اومد داخل چند وقت بود با هات سرد شده بود کم تر باهات حرف میزنه کم تر بوست میکنه این چند روز همش سرکارین هر دو تاتون و اصلا تو خونه نیستید اما بخاطره سوجون دیگه این چند وقت نمیری چون مامان و بابات رفتن مسافرت و سوجون رو گذاشتن پیشه تو و کوک تو: سلام کوک : سلام تو: خب سوجون اگه گفتی برات چی پختم سوجون : پاستا تو:افرین چطوری فهمیدی شیطون سوجون : من که مثله تو خنگ نیستم تو : یا کوک یه خنده کوچیک زد و رفت تو اتاق تو سوجون رو بردی تو دست شویی که دستاش رو بشوره تو اروم زیر لب گفتی : چرا انقدر کوکی تازگیا سرد شده سوجون رو بغل کردی و بردی تو اشپزخانه و رو صندلی نشوندی که کوک با شلوار مشکی چسبون و یه لباس استین کوتاه سفید پوشیدو اومد نشست بغل سوجون و رو گونه یه سوجون رو بوسید چقدر دلت برا لباش که بزاره رو لبات تنگ شده بود غذا ها رو ریختی تو ظرف و گذاشتی جلوشون چون کوکی پاستا زیاد دوست نداشت براش رامن هم درست کرده بودی گذاشتی بغله ظرف پاستا که
گفت : من پاستا میخورم و رامن ها رو داد عقب تو: اهان گفتم یه وقت نخوری چون پاستا دوست نداری نشتی اون طرفه و شروع کردی به خوردن اون رامن وقتی نگاه به سوجون کردی دیدی داره همین جور که خوابه غذا میخوره خنده کوچیکی کردی و گفتی :کوکی نگاهش کن چه کوچولوعه کوک : اره تو : میبرمش تو اتاق کوک فقط سرش رو تکون داد رفتی تو اتاقتون و گذاشتیش رو تخت و بوسش کردی و رفتی بیرون اتاق کوک داشت ظرف ها رو میزاشت تو سینک تو: کوکی ولشون کن خودم میزارم کوک : سرش رو تکون داد اومد از بغلت رد شه که دستش رو گرفتی تو : چرا انقدرخشک شدی باهام کوک: یعنی خودت نمی دونی تو: نه من چی کار اشتباهی کردم کوک :یکم فکر کن یادت میاد تو : کوک اگه کار اشتباهی کردم که ناراحتت کرده ببخشید کوک : چطور می تونم ببخشمت تو : بگو چیه کوک : واقعا می خوای بدونی چیه تو:اره کوک: یک ساله ازدواج کردیم اما یه بارم با هم رابطه نداشتیم تو:کوک تو واقعا برای این ناراحتی کوک: اره تو: اخه من از این کارا خوشم نمیاد کوک : میدونی من امروز رفتم خونه مادر بزرگم اونجا تموم فامیل بودند اونا فکر میکنن تو بچع دار نمیشی حتی جیمین و جونکی هم بچه دار شدن بچه شون شش ماهاش چند وقت دیگه یه سالش میشه اونا میگن من باید از تو جدا بشم اما من نمی خوام من تو رو دوست دارم تو: کوک بعد رفتن سوجون میتونی باهام کاری که دوست داری رو بکنی کوک : چی واقعا شوخی که نمیکنی تو:نه اجازه داری که ........
۱۲.۳k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.