فیک moon river 💙🌧پارت¹⁹
راوی « یئون خیلی احساساتی بود...اما باید به خاطر کوک قوی میموند....احساساتش رو سرکوب کرد و به سمت تالار اصلی قصر رفت...جایی که ملکه و وزیر سو داشتن توتئه میکردن و قصر رو بدست گرفته بودن....صدا ها تدی سالن بزرگ اونقدر زیاد که تا دم در هم صدا ها قابل رویت بود....یئون با رسیدن به در تالار نفسی گرفت و وارد شد.... همه با دیدن یئون ساکت شدن و احترام گذاشتن....با دیدن چشمای متعجبشون به خوبی میتونست علت سکوتشون رو متوجه بشه
یئون « با دیدن اون همه نگاه خیره روی خودم کمی استرس و ترس وجودم رو فرا گرفت...اما خودمو نباختم و چند قدم جلو رفتم و به ملکه مادر تعظیم کردم....نگاهی به چهره اش کردم....بازیگر خوبی بود...در کثری از ثانیه رنگ نگاهش تغییر کرد و از جایگاه پایین اومد و منو در آغوش گرفت....
ملکه مادر « اه دخترم فکر کردم با وقوع این اتفاقات تو هم مثل کوکم حالت بد شده و شرایط اداره کشور رو نداری...برای همین با اسرار وزا جلسه ای ترتیب دادیم...
یئون « رسم بود در نبود امپراطور...و جانشین ایشون...ملکه اداره حکومت رو بدست بگیره....پس علت این رفتارشم به خوبی میدونستم....با دیدن پدرم اونم در جایگاه وزیر اعظم و وزیر جانگ نخست وزیر کمی آرامش گرفتم....از نگاه ملکه مادر مشخص بود منتظره بگم اداره امور رو به شما میسپارم و میرم اما تا وقتی عمو هوپی و پدرم رو توی جمع داشتم میتونستم در مقابل ملکه مادر قرار بگیرم....لبخندی زدم و بوسه ای روی دست ملکه مادر گذاشتم و گفتم
یئون « باعث خوشحالیمه که ملکه مادر اینقدر به فکر خدمتگزارشونه....لطفا شما به امپراطور رسیدگی کنید من این مسئولیت رو به نحوه احسنت انجام میدم....
یونگی « با شناختی که از یئون داشتم فکر میکردم به دیدن امپراطور میرن....اما با ورودش به سالن متوجه شدم چرا توی طالعش ققنوس رو دیده بودن....اون واقعا نماد جاودانگی و قدرته....هانبوک بنفش با طرح اژده ها و دامنی به رنگ سرمه ای پوشیده بودن....تا حالا سنجاق سر مخصوص ملکه رو توی این یه ماه روی سرش نزاشته بود اما امروز دختر کوچولویی که میشناختم اونقدر قوی شده بودم که مطمئن بودم اگه امپراطور اینجا بود حسابی تحسینش میکرد....ملکه مادر با حرکتی که یئون زد حرفی براش نموند و کلافه از سالن خارج شد....یئون با تردید به سمت جایگاه امپراطور رفت و روی صندلی مخصوص نشست....صداشو صاف کرد جلسه اصلی با حضور ملکه کشور آغاز شد....
یئون « حالا میفهمم چرا کوک اینقدر خسته و تنهاست... مسئولیتی که به دوش میکشه کمر هر کسیو خم میکنه....صدامو صاف کردم و گفتم « مطمئنم همه شما علت تشکیل این جلسه رو میدونید...ملکه خیلی ناگهانی مسموم شدن و امپراطور از هوش رفتن....نباید این اخبار از قصر خارج بشه...
یئون « با دیدن اون همه نگاه خیره روی خودم کمی استرس و ترس وجودم رو فرا گرفت...اما خودمو نباختم و چند قدم جلو رفتم و به ملکه مادر تعظیم کردم....نگاهی به چهره اش کردم....بازیگر خوبی بود...در کثری از ثانیه رنگ نگاهش تغییر کرد و از جایگاه پایین اومد و منو در آغوش گرفت....
ملکه مادر « اه دخترم فکر کردم با وقوع این اتفاقات تو هم مثل کوکم حالت بد شده و شرایط اداره کشور رو نداری...برای همین با اسرار وزا جلسه ای ترتیب دادیم...
یئون « رسم بود در نبود امپراطور...و جانشین ایشون...ملکه اداره حکومت رو بدست بگیره....پس علت این رفتارشم به خوبی میدونستم....با دیدن پدرم اونم در جایگاه وزیر اعظم و وزیر جانگ نخست وزیر کمی آرامش گرفتم....از نگاه ملکه مادر مشخص بود منتظره بگم اداره امور رو به شما میسپارم و میرم اما تا وقتی عمو هوپی و پدرم رو توی جمع داشتم میتونستم در مقابل ملکه مادر قرار بگیرم....لبخندی زدم و بوسه ای روی دست ملکه مادر گذاشتم و گفتم
یئون « باعث خوشحالیمه که ملکه مادر اینقدر به فکر خدمتگزارشونه....لطفا شما به امپراطور رسیدگی کنید من این مسئولیت رو به نحوه احسنت انجام میدم....
یونگی « با شناختی که از یئون داشتم فکر میکردم به دیدن امپراطور میرن....اما با ورودش به سالن متوجه شدم چرا توی طالعش ققنوس رو دیده بودن....اون واقعا نماد جاودانگی و قدرته....هانبوک بنفش با طرح اژده ها و دامنی به رنگ سرمه ای پوشیده بودن....تا حالا سنجاق سر مخصوص ملکه رو توی این یه ماه روی سرش نزاشته بود اما امروز دختر کوچولویی که میشناختم اونقدر قوی شده بودم که مطمئن بودم اگه امپراطور اینجا بود حسابی تحسینش میکرد....ملکه مادر با حرکتی که یئون زد حرفی براش نموند و کلافه از سالن خارج شد....یئون با تردید به سمت جایگاه امپراطور رفت و روی صندلی مخصوص نشست....صداشو صاف کرد جلسه اصلی با حضور ملکه کشور آغاز شد....
یئون « حالا میفهمم چرا کوک اینقدر خسته و تنهاست... مسئولیتی که به دوش میکشه کمر هر کسیو خم میکنه....صدامو صاف کردم و گفتم « مطمئنم همه شما علت تشکیل این جلسه رو میدونید...ملکه خیلی ناگهانی مسموم شدن و امپراطور از هوش رفتن....نباید این اخبار از قصر خارج بشه...
۷۹.۶k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.