رمان 🌈
#پارت_۸
#ممنون_قاتل_برادرم 🌈
رفتم تو اتاق و سریع لباسهامو عوض کردم و اومدم پایین یکم بعد بابا اومد و آبجی آیسان برا بابا و من ناهار آورد بابا تند تند چند قاشق خورد و منم اشتها نداشتم به زور یکم خوردم و پاشدیم رفتیم تو راه همش استرس داشتم مامان هم یکم گریه کرد ولی خودشو جمعو جور کرد رسیدیم و گفتن مشاور با دوتا خانواده دیگه جلسه داره و باید تا ساعت ۴ منتظر بمونیم نیم ساعت مونده به ۴ اون خانواده رفتن و به ما اجازه دادن بریم تو هممون روی صندلی های یه سمت اتاق نشستیم بعد سلام و احوال پرسی مشاور بهمون گفت سروقت بیاین من کاره ای نیستم و تنهایی وقتی خانواده پسره نیستن کاری از دستش برنمیاد مامان هم گفت بخاطر استرس زود میایم و... ۴ و ۵ /۱۰ دیقه بود که پدر و مادر نوید اومدن همونایی که درخونشون دیده بودم به قیافه باباش میخورد آدم خوبی باشه و باکمالاته ولی مامانش یکم افاده ای بود وبنظر بدجنس می اومد وقتی اومدن تو بزور جواب سلام مارو دادن حق میدادم چون اتقاقی که افتاده بود رابطه خوبی ایجاد نکرده بود که بخوان خوب باشن باهامون، مامانش همین که نشست روبه مشاور گفت: ما فکر میکردیم جلسه بعدی چند هفته دیگس و پسرم تازه دیروز اومده و ماشینش رو امروز قراره پلاک بزنن تنها رفته بخاطر جلسه ما یکم برنامه هامون بهم ریخت زودتر میگفتین جای دوری نمیرفت.
مشاور: بله درست میفرمایید ولی چون خانواده ی موحد درخواست کردن دیگه عجله ای شد ممنون که قبول کردین و تشریف آوردین.
مادرش چیزی نگفت که پدرش گفت: اشکالی نداره.
یکم سکوت شد مشاور داشت پرونده رو نگا میکرد که گوشی بابای اون پسره زنگ خورد جوابشو داد از حرفاش احتمال دادم پسرشه بعد رو به مشاور کرد و گفت:پسرم نیما میتونه بیاد اینجا؟
مشاور سرشو از پرونده بلند کرد و گفت بله چرا که نه بعد انگار تازه یادش اومده که ما اینجاییم شروع کرد به حرف زدن تا سر صحبت دوتا خانواده رو بازکنه اونا همش با کنایه و توهین با مامان و بابا حرف میزدن اصلا بودن مشاور براشون مهم نبود، وسط حرف ها گوشی باباهه دوباره زنگ خورد و پاشد رفت در رو باز کرد بعد که پسرشو دید گوشی رو قطع کرد پسره رسید جلوی در پدرش گفت بیاد تو،خیلی بلندتر از پدرش بود همین طور هیکلش... معلومه که بدنسازی کار میکنه نا خودآگاه نگاهم بهش بود پدرش اومد تو و اون پشت سر پدرش اومد و سلام کرد و در رو بست اومد که بشینه به همه ما نگاه کرد اول از من شروع کرد بعد که همه رو دید زد دوباره نگاهش برگشت سمت من انصافن جذاب بود اگر برادرش هم مثه خودش باشه واقعا حیف شده،پوستش گندمی بود موهاش بعضی جاهاش رنگ دودی بود بهش میومد نهایتا ۲۹/۳۰سالش باشه یه بُلیز جذب مشکی با آستین های چرم و شلوار
لی ۹۰ مشکی و نیم بوت مشکی که کلی جذابش کرده بود، به خودم اومدم دیدم چند ثانیه س دستشو گذاشته زیر چونشو به من زل زده و منم مبهوت به اون سریع سرم رو انداختم پایین و سرجام جابجا شدم زل زدم به کفشام تا اون چشم ازم برداره.
بابا گفت که توی دادگاهم گفته که برای جورکردن پول دیه وقت لازم داره، اوناهم گفتن که حتا راضی هستن دیه نگیرن ولی میخوان آریا اعدامشه. بعد دیگه مشاور هم چیزی نگفت و اومدیم بیرون مامانش گفت:ما یبار حرف هامون رو زدیم تموم شده نمی دونم چرا چندباره جلسه میزارید خب اگه نظرمون عوض بشه خودمون اطلاع میدیم به پلیس.
با این حرفش حال بابا بدتر شد و داشت نفس نفس میزد.
#پارت_هشت
#پارت_هشتم
#ممنون_قاتل_برادرم 🌈
رفتم تو اتاق و سریع لباسهامو عوض کردم و اومدم پایین یکم بعد بابا اومد و آبجی آیسان برا بابا و من ناهار آورد بابا تند تند چند قاشق خورد و منم اشتها نداشتم به زور یکم خوردم و پاشدیم رفتیم تو راه همش استرس داشتم مامان هم یکم گریه کرد ولی خودشو جمعو جور کرد رسیدیم و گفتن مشاور با دوتا خانواده دیگه جلسه داره و باید تا ساعت ۴ منتظر بمونیم نیم ساعت مونده به ۴ اون خانواده رفتن و به ما اجازه دادن بریم تو هممون روی صندلی های یه سمت اتاق نشستیم بعد سلام و احوال پرسی مشاور بهمون گفت سروقت بیاین من کاره ای نیستم و تنهایی وقتی خانواده پسره نیستن کاری از دستش برنمیاد مامان هم گفت بخاطر استرس زود میایم و... ۴ و ۵ /۱۰ دیقه بود که پدر و مادر نوید اومدن همونایی که درخونشون دیده بودم به قیافه باباش میخورد آدم خوبی باشه و باکمالاته ولی مامانش یکم افاده ای بود وبنظر بدجنس می اومد وقتی اومدن تو بزور جواب سلام مارو دادن حق میدادم چون اتقاقی که افتاده بود رابطه خوبی ایجاد نکرده بود که بخوان خوب باشن باهامون، مامانش همین که نشست روبه مشاور گفت: ما فکر میکردیم جلسه بعدی چند هفته دیگس و پسرم تازه دیروز اومده و ماشینش رو امروز قراره پلاک بزنن تنها رفته بخاطر جلسه ما یکم برنامه هامون بهم ریخت زودتر میگفتین جای دوری نمیرفت.
مشاور: بله درست میفرمایید ولی چون خانواده ی موحد درخواست کردن دیگه عجله ای شد ممنون که قبول کردین و تشریف آوردین.
مادرش چیزی نگفت که پدرش گفت: اشکالی نداره.
یکم سکوت شد مشاور داشت پرونده رو نگا میکرد که گوشی بابای اون پسره زنگ خورد جوابشو داد از حرفاش احتمال دادم پسرشه بعد رو به مشاور کرد و گفت:پسرم نیما میتونه بیاد اینجا؟
مشاور سرشو از پرونده بلند کرد و گفت بله چرا که نه بعد انگار تازه یادش اومده که ما اینجاییم شروع کرد به حرف زدن تا سر صحبت دوتا خانواده رو بازکنه اونا همش با کنایه و توهین با مامان و بابا حرف میزدن اصلا بودن مشاور براشون مهم نبود، وسط حرف ها گوشی باباهه دوباره زنگ خورد و پاشد رفت در رو باز کرد بعد که پسرشو دید گوشی رو قطع کرد پسره رسید جلوی در پدرش گفت بیاد تو،خیلی بلندتر از پدرش بود همین طور هیکلش... معلومه که بدنسازی کار میکنه نا خودآگاه نگاهم بهش بود پدرش اومد تو و اون پشت سر پدرش اومد و سلام کرد و در رو بست اومد که بشینه به همه ما نگاه کرد اول از من شروع کرد بعد که همه رو دید زد دوباره نگاهش برگشت سمت من انصافن جذاب بود اگر برادرش هم مثه خودش باشه واقعا حیف شده،پوستش گندمی بود موهاش بعضی جاهاش رنگ دودی بود بهش میومد نهایتا ۲۹/۳۰سالش باشه یه بُلیز جذب مشکی با آستین های چرم و شلوار
لی ۹۰ مشکی و نیم بوت مشکی که کلی جذابش کرده بود، به خودم اومدم دیدم چند ثانیه س دستشو گذاشته زیر چونشو به من زل زده و منم مبهوت به اون سریع سرم رو انداختم پایین و سرجام جابجا شدم زل زدم به کفشام تا اون چشم ازم برداره.
بابا گفت که توی دادگاهم گفته که برای جورکردن پول دیه وقت لازم داره، اوناهم گفتن که حتا راضی هستن دیه نگیرن ولی میخوان آریا اعدامشه. بعد دیگه مشاور هم چیزی نگفت و اومدیم بیرون مامانش گفت:ما یبار حرف هامون رو زدیم تموم شده نمی دونم چرا چندباره جلسه میزارید خب اگه نظرمون عوض بشه خودمون اطلاع میدیم به پلیس.
با این حرفش حال بابا بدتر شد و داشت نفس نفس میزد.
#پارت_هشت
#پارت_هشتم
۸.۹k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.