رمان خون آشام اشراف زاده
رمان خونآشام اشراف زاده
پارت ۳
مرد درحالی ک دستش را ب سمتم دراز کرده است میگوید:« من ویلیام ریچلد هستم. ارباب این عمارت. و شما ناتاشا مورون هستید درسته؟»
« ب- بله.»
-« از این طرف مادام.»
دستش را پشت کمرم گرفته و ب سمت عمارت میبرد. وارد عمارت ک میشویم چشمانم لحظه ای درد میگیرد. عمارتش تمامن سفید است و تنها رنگ های لباس ندیمه هاست ک سیاه هستند و معلوم میشوند. محو زیبایی عمارت هستم ک صدای ویلیام حواسم را جمع میکند:« مادام. لطفا همراه من بیاید.»
بر خلاف حرف هایی ک افراد پشت سر او میگفتند مهربان ب نظر میامد. (نائومی: زررر نزن پنج دقیقه عم نیست دیدیش://)
ب سمت پله های بلند جلوی در عمارت راه افتاد و من هم پشت سرش رفتم. جلوی اتاق سوم در راهروی سمت چپ وایساد و گفت:« مادام. اینجا اتاق شماست. بفرمایید.»
سری تکان دادم و با چمدانی ک در دستم بود ب سمت اتاق رفتم. وقتی ماری خاست وارد بشه ویلیام جلوش رو گرفت و گفت:« اگر ت ندیمه مادام ناتاشا هستی اتاقت فرق داره. چمدون رو بده ب مادام ناتاشا و با من بیا.»
ماری نگاهی ب ویلیام کرد و سپس با چشمانی نگران ب من نگاه کرد.
ب نشانه تایید سری تکان دادم. ماری چمدان را ب دست من داد و دنبال ویلیام راه افتاد. ذره ای از نبود ماری حس خطر میکردم. اما نمیتوانم چیزی بگویم. ارباب اینجا ویلیام است. چمدان هارا در اتاق میبرم و در را میبندم.
ب اطراف اتاق نگاهی میاندازم. اتاق بزرگیست. سقف شیشه ای دارد ک از ان اسمان نمایان است.
روی زمین یک فرش از پوست ببر سفید است.
تخت بزرگی وسط اتاق است. پنجره ی بزرگی بالای تخت است ک از ان میتوان دشت بزرگ پشت عمارت را دید.
چمدان هارا در گوشه ای میگذارم و خدم را روی تخت پرت میکنم. دامن بلند صورتی رنگم نصفی از تخت را در بر میگیرد.
درحالی ک دارم ب اسمان بالای سرم نگاه میکنم چشمانم را میبندم و لحظه ای بعد در خاب کوتاهی فرو میروم.
پارت ۳
مرد درحالی ک دستش را ب سمتم دراز کرده است میگوید:« من ویلیام ریچلد هستم. ارباب این عمارت. و شما ناتاشا مورون هستید درسته؟»
« ب- بله.»
-« از این طرف مادام.»
دستش را پشت کمرم گرفته و ب سمت عمارت میبرد. وارد عمارت ک میشویم چشمانم لحظه ای درد میگیرد. عمارتش تمامن سفید است و تنها رنگ های لباس ندیمه هاست ک سیاه هستند و معلوم میشوند. محو زیبایی عمارت هستم ک صدای ویلیام حواسم را جمع میکند:« مادام. لطفا همراه من بیاید.»
بر خلاف حرف هایی ک افراد پشت سر او میگفتند مهربان ب نظر میامد. (نائومی: زررر نزن پنج دقیقه عم نیست دیدیش://)
ب سمت پله های بلند جلوی در عمارت راه افتاد و من هم پشت سرش رفتم. جلوی اتاق سوم در راهروی سمت چپ وایساد و گفت:« مادام. اینجا اتاق شماست. بفرمایید.»
سری تکان دادم و با چمدانی ک در دستم بود ب سمت اتاق رفتم. وقتی ماری خاست وارد بشه ویلیام جلوش رو گرفت و گفت:« اگر ت ندیمه مادام ناتاشا هستی اتاقت فرق داره. چمدون رو بده ب مادام ناتاشا و با من بیا.»
ماری نگاهی ب ویلیام کرد و سپس با چشمانی نگران ب من نگاه کرد.
ب نشانه تایید سری تکان دادم. ماری چمدان را ب دست من داد و دنبال ویلیام راه افتاد. ذره ای از نبود ماری حس خطر میکردم. اما نمیتوانم چیزی بگویم. ارباب اینجا ویلیام است. چمدان هارا در اتاق میبرم و در را میبندم.
ب اطراف اتاق نگاهی میاندازم. اتاق بزرگیست. سقف شیشه ای دارد ک از ان اسمان نمایان است.
روی زمین یک فرش از پوست ببر سفید است.
تخت بزرگی وسط اتاق است. پنجره ی بزرگی بالای تخت است ک از ان میتوان دشت بزرگ پشت عمارت را دید.
چمدان هارا در گوشه ای میگذارم و خدم را روی تخت پرت میکنم. دامن بلند صورتی رنگم نصفی از تخت را در بر میگیرد.
درحالی ک دارم ب اسمان بالای سرم نگاه میکنم چشمانم را میبندم و لحظه ای بعد در خاب کوتاهی فرو میروم.
۳.۴k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.