فراموشی* پارت39
"وقتی که دازای از مافیای بندر رفت، موری منو به چشم ـه یه کابوس میدید البته از دیدِ من اینجوری بود؛
براش مهم نبودم، منو فقط بخاطرِ قدرتم میخواست."
چویا!
کمی ورق زدم تا به وسطای دفتر برسم.
"دیروز وقتی شنیدم که دازی رو دستگیر کردن کمی خوشحال شدم،(قسمتی که تازه با چویا اشنا شدیم{فصل 1 قسمت9})
من برای اذیت کردنش به اونجا نرفته بودم فقط برای دیدنش اونجا رفتم.
دلم میخواست بعداز این هفت سال دوباره ببینمش
بعداز مدت ها دوباره همو دیدیم ولی برای اون مهم نبود، انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده بود.
دلم نمیخواست بزارم بره ولی از اون طرفم دلم نمیخواست اونجا باشه.
میخواستم پیش ـش باشم نه اینکه ازش دور باشم."
از چیزایی که نوشته بود خیلی تعجب کردم، ولی اون روز که همو دیدیم بهش اهمیت ندادم پس حق داره این حرفارو بزنه.
متوجه شدم که چویا کم کم داره بیدار میشه.
دفترچه رو توی کیمونو ـم قایم کردم.
داشت چشماشو می مالید.
لبخندی زدم ـو گفتم: خوب خوابیدی!
با صدای خواب الودی گفت: به نظرت میتونم توی نیم ساعت خوب خوابیده باشم؟
از زبان چویا"
از ماشین پیاده شدم ـو از بچه ها خداحافظی کردم ـو به خونه ـم رفتم.
بدون اینکه لباسمو عوض کنم خودمو روی تخت پرت کردم.
پلکام سنگین شده بودن ـو روی هم اومدن.
از زبان دازای"
به خونه که رسیدم لباسامو عوض کردم ـو یه دوش اب گرم گرفتم.
بعداز اینکه از حمام بیرون اومدم لباسای راحتی ـمو پوشیدمو موهامو خشک کردم.
رو تخت دراز کشیدمو ـو نفس عمیقی کشیدم.
همون موقع یاد دفترچه ی چویا افتادم.
دفترچه ـرو برداشتم ـو کنی ورق زدم تا از جایی که خوندم کمی جلوتر برم.
"امروز از دازای پرسیدم: که اونم میتونه همراهم به فستیوال بیاد یا نه.
ولی انگار دوست نداشت با من به فستیوال بره.
با این حال دوست داشتم کمی با دازای باشم ـو ساعت ها کنارش باشـ..."
چرا ادامه ـش نداده؟
انگار کمی قطره ی اب روی برگه و نوشته ها ریخته شده بود.
دستمو جای اون لکه کشیدم.
این قطره ی اب نیست، اشک ـه.
اون داشته گریه میکرده؟
با این حرفایی که زده بود فهمیدم که چقدر عذاب میکشیده.
چویا.
گذر زمان"
از زبان چویا*
یه هودی ـه سیاه پوشیده بودم. کلاهش رو روی سرم انداخته بودم ـو دستامو توی جیبم کرده بودم ـو داشتم توی خیابون های شهر قدم میزدم.
یه گربه دیدم. داشت میلرزید فکر کنم سردش بود.
نزدیکش شدم. اولش کمی ترسید ولی بعدش اروم شد.
روی زانوهام خم شدم ـو دستکش ـم رو در اوردم. دستمو بین گوشاش گذاشتم ـو نوازشش کردم.
انگار از نوازش شدن خوشش میومد.
لبخندی زدمو گفتم: به توهم کسی اهمیت نمیده نه؟
تو رو هم فقط بخاطرِ یه سری اهداف ـشون میخوان؟
بلندش کردم. بغلش کردم ـو همچنان نوازشش میکردم.
ادامه دارد...
براش مهم نبودم، منو فقط بخاطرِ قدرتم میخواست."
چویا!
کمی ورق زدم تا به وسطای دفتر برسم.
"دیروز وقتی شنیدم که دازی رو دستگیر کردن کمی خوشحال شدم،(قسمتی که تازه با چویا اشنا شدیم{فصل 1 قسمت9})
من برای اذیت کردنش به اونجا نرفته بودم فقط برای دیدنش اونجا رفتم.
دلم میخواست بعداز این هفت سال دوباره ببینمش
بعداز مدت ها دوباره همو دیدیم ولی برای اون مهم نبود، انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده بود.
دلم نمیخواست بزارم بره ولی از اون طرفم دلم نمیخواست اونجا باشه.
میخواستم پیش ـش باشم نه اینکه ازش دور باشم."
از چیزایی که نوشته بود خیلی تعجب کردم، ولی اون روز که همو دیدیم بهش اهمیت ندادم پس حق داره این حرفارو بزنه.
متوجه شدم که چویا کم کم داره بیدار میشه.
دفترچه رو توی کیمونو ـم قایم کردم.
داشت چشماشو می مالید.
لبخندی زدم ـو گفتم: خوب خوابیدی!
با صدای خواب الودی گفت: به نظرت میتونم توی نیم ساعت خوب خوابیده باشم؟
از زبان چویا"
از ماشین پیاده شدم ـو از بچه ها خداحافظی کردم ـو به خونه ـم رفتم.
بدون اینکه لباسمو عوض کنم خودمو روی تخت پرت کردم.
پلکام سنگین شده بودن ـو روی هم اومدن.
از زبان دازای"
به خونه که رسیدم لباسامو عوض کردم ـو یه دوش اب گرم گرفتم.
بعداز اینکه از حمام بیرون اومدم لباسای راحتی ـمو پوشیدمو موهامو خشک کردم.
رو تخت دراز کشیدمو ـو نفس عمیقی کشیدم.
همون موقع یاد دفترچه ی چویا افتادم.
دفترچه ـرو برداشتم ـو کنی ورق زدم تا از جایی که خوندم کمی جلوتر برم.
"امروز از دازای پرسیدم: که اونم میتونه همراهم به فستیوال بیاد یا نه.
ولی انگار دوست نداشت با من به فستیوال بره.
با این حال دوست داشتم کمی با دازای باشم ـو ساعت ها کنارش باشـ..."
چرا ادامه ـش نداده؟
انگار کمی قطره ی اب روی برگه و نوشته ها ریخته شده بود.
دستمو جای اون لکه کشیدم.
این قطره ی اب نیست، اشک ـه.
اون داشته گریه میکرده؟
با این حرفایی که زده بود فهمیدم که چقدر عذاب میکشیده.
چویا.
گذر زمان"
از زبان چویا*
یه هودی ـه سیاه پوشیده بودم. کلاهش رو روی سرم انداخته بودم ـو دستامو توی جیبم کرده بودم ـو داشتم توی خیابون های شهر قدم میزدم.
یه گربه دیدم. داشت میلرزید فکر کنم سردش بود.
نزدیکش شدم. اولش کمی ترسید ولی بعدش اروم شد.
روی زانوهام خم شدم ـو دستکش ـم رو در اوردم. دستمو بین گوشاش گذاشتم ـو نوازشش کردم.
انگار از نوازش شدن خوشش میومد.
لبخندی زدمو گفتم: به توهم کسی اهمیت نمیده نه؟
تو رو هم فقط بخاطرِ یه سری اهداف ـشون میخوان؟
بلندش کردم. بغلش کردم ـو همچنان نوازشش میکردم.
ادامه دارد...
۷.۴k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.