The last part
The last part
_ مامان من رفتم.
& نمیخوای روز تولدت پیشم بمونی ؟
کفششو پوشید و صاف ایستاد : قول میدم زود برگردم.
مادر الیزا آهی کشید گفت: باشه فقطبرای تولد 31 سالگیت زود برگرد.
الیزا گونه ی مادرش رو بوسید : قول میدم..دوست دارم مامان... خدافظ..
بدو بدو تو خیابون میدویید به سمت کتابخانه....خانم اسمیت دو سال پیش فوت شده بود و از اونجایی که کسی و نداشت...مدیریت کتابخانه رو به الیزا واگذار کرده بود. الیزا روزای زوج و جمعه ها و دوستش روزای فرد به اونجا میومد. الیزا جلوی در شیشه ای ایستاد. کلاه فرانسوی اش رو مرتب کرد و با کلید در رو باز کرد و تابلوی باز است رو درست کرد. کت و شال گردن و کلاهشو و در آورد و آویزان کرد. صدای باز شدن در آمد : سلام الیزا....
_ اوه سلام جاناتان خیلی خوش اومدی...همون همیشگی و بیارم؟
جاناتان در حالی که مشغول نگاه کردن به کتاب های داخل قفسه بود گفت: آره همون همیشگی..دستت درد نکنه...
چند ساعت بعد بود و اون مشغول مرتب کردن کتاب های جدید بود. کتاب های قدیمی رو بر میداشت و جاشونو با کتاب های نو پر میکرد. یکی از کتابهای قدیمی توی قفسه بالا ی بالا بودن. الیزا رو نوک انگشتهای پاش ایستاد تا کتاب رو برداره ولی باز هم دستش نمیرسید. ناگهان دستی آمد و کتاب رو برداشت: بفرمایید .
الیزا درحالی که کتاب رو گرفته بود و داشت ور انداز میکرد گفت: خیلی ممنو......
سرشو بلند کرد.
نفس تو سینش قفل شد : تهیونگ
اینم از این
بلاخره تموم شد
مرسی که تا پایانش همراهم بودین. دوستتون دارم....بای بای 💖🥺
_ مامان من رفتم.
& نمیخوای روز تولدت پیشم بمونی ؟
کفششو پوشید و صاف ایستاد : قول میدم زود برگردم.
مادر الیزا آهی کشید گفت: باشه فقطبرای تولد 31 سالگیت زود برگرد.
الیزا گونه ی مادرش رو بوسید : قول میدم..دوست دارم مامان... خدافظ..
بدو بدو تو خیابون میدویید به سمت کتابخانه....خانم اسمیت دو سال پیش فوت شده بود و از اونجایی که کسی و نداشت...مدیریت کتابخانه رو به الیزا واگذار کرده بود. الیزا روزای زوج و جمعه ها و دوستش روزای فرد به اونجا میومد. الیزا جلوی در شیشه ای ایستاد. کلاه فرانسوی اش رو مرتب کرد و با کلید در رو باز کرد و تابلوی باز است رو درست کرد. کت و شال گردن و کلاهشو و در آورد و آویزان کرد. صدای باز شدن در آمد : سلام الیزا....
_ اوه سلام جاناتان خیلی خوش اومدی...همون همیشگی و بیارم؟
جاناتان در حالی که مشغول نگاه کردن به کتاب های داخل قفسه بود گفت: آره همون همیشگی..دستت درد نکنه...
چند ساعت بعد بود و اون مشغول مرتب کردن کتاب های جدید بود. کتاب های قدیمی رو بر میداشت و جاشونو با کتاب های نو پر میکرد. یکی از کتابهای قدیمی توی قفسه بالا ی بالا بودن. الیزا رو نوک انگشتهای پاش ایستاد تا کتاب رو برداره ولی باز هم دستش نمیرسید. ناگهان دستی آمد و کتاب رو برداشت: بفرمایید .
الیزا درحالی که کتاب رو گرفته بود و داشت ور انداز میکرد گفت: خیلی ممنو......
سرشو بلند کرد.
نفس تو سینش قفل شد : تهیونگ
اینم از این
بلاخره تموم شد
مرسی که تا پایانش همراهم بودین. دوستتون دارم....بای بای 💖🥺
۱۰.۸k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.