من به یک دید بزرگ تر نیاز دارم. دیدی که بتواند کمکم کند ب
من به یک دید بزرگتر نیاز دارم. دیدی که بتواند کمکم کند به درک بالا برسم. آن وقت است که این جادهی پزشکی من آنقدر زیبا می شود که آن را با چیزی دیگر عوض نخواهم کرد.
من قرار نیست که به این دید، خط به خط آن کتابها را حفظ کنم. اصلا این کار معنایی ندارد. طوطیوار گفتن آناتومی گری، جنینشناسی لانگمن، بافتشناسی جانکوییرا، فیزیولوژی گایتون، پاتولوژی رابینز، میکروبیولوژی جاوتز، طب داخلی هریسون و سیسیل و اصول جراحی شوارتز، من را به این دید نمیرساند.
چیزهای دیگری احتیاج دارم.
باید عاشق معماها شوم. عاشق حل مسئله.
وقتی عاشق معما و پازلها شوم، دیگر برایم این حفظ کردن بیمعنی میشود. کم کم خودم میفهمم که چگونه باید به این کتابهایی که نام بردم نگاه کنم.
دیگر خودم میفهمم، حفظ کردن خط به خط درمانها، در این روزها که درمانها هر لحظه تغییر میکنند، معنایی ندارد. دیگر خودم میفهمم که حفظ کردن خط به خط جزئیات علوم پایه و فیزیوپاتولوژی، در این روزها که به این جزئیات، هر ثانیهی خدا مطلبی اضافه میشود، بیمعنا است.
میفهمم که باید ساختار را بشناسم. میفهمم که باید سیستم را بشناسم. میفهمم که باید از یک قدم بالاتر به این بدن نگاه کنم. میفهمی که باید پیچیدگی را بشناسم. میفهمم که حفظ کردن جزئیات، بدون آن که دلیلش را بفهمم، در بهترین حالت، به من دیدی تونلوار میدهد و نمیتوانم دیگر Big Picture را ببینم. میفهمم که حل این معماها، مساوی است با درخت کاشتن در این مسیر و زیباتر کردن آن.
پس تمام تلاشم را میکنم که این کار را انجام دهم.
علاوه بر این، باید عاشق داستانها شوم و عاشق آدمها.
بیماریها تکراری میشوند ولی آدمها و داستانهایشان نه.
دوستِ استادی دارم که هر فرصتی باشد به دیدنش میروم. یک بار که رفتم، شنیدم که در پایان کلاس، یکی از دانشجویان پرسید:
خسته نمیشوید که هر ترم همین مباحث تکراری را درس میدهید؟
جوابی داد که من با آن پزشکیام را میگذرانم:
— مطالب یکسان هستند، نه آدمها.
یادت باشد هر انسانی داستانی دارد. این داستانها میتوانند مسیر تو را زیبا کنند.
مسیرت را بساز. در آن درخت و گل بکار تا هوای آن تمیز و قابل نفس کشیدن باشد.
مسیرت را دلنشین بساز♡
#.تنتون.سلامت.دلتون.خوش🙂 ⓒℍ𝐞𝐥𝕀𝓅𝒶
من قرار نیست که به این دید، خط به خط آن کتابها را حفظ کنم. اصلا این کار معنایی ندارد. طوطیوار گفتن آناتومی گری، جنینشناسی لانگمن، بافتشناسی جانکوییرا، فیزیولوژی گایتون، پاتولوژی رابینز، میکروبیولوژی جاوتز، طب داخلی هریسون و سیسیل و اصول جراحی شوارتز، من را به این دید نمیرساند.
چیزهای دیگری احتیاج دارم.
باید عاشق معماها شوم. عاشق حل مسئله.
وقتی عاشق معما و پازلها شوم، دیگر برایم این حفظ کردن بیمعنی میشود. کم کم خودم میفهمم که چگونه باید به این کتابهایی که نام بردم نگاه کنم.
دیگر خودم میفهمم، حفظ کردن خط به خط درمانها، در این روزها که درمانها هر لحظه تغییر میکنند، معنایی ندارد. دیگر خودم میفهمم که حفظ کردن خط به خط جزئیات علوم پایه و فیزیوپاتولوژی، در این روزها که به این جزئیات، هر ثانیهی خدا مطلبی اضافه میشود، بیمعنا است.
میفهمم که باید ساختار را بشناسم. میفهمم که باید سیستم را بشناسم. میفهمم که باید از یک قدم بالاتر به این بدن نگاه کنم. میفهمی که باید پیچیدگی را بشناسم. میفهمم که حفظ کردن جزئیات، بدون آن که دلیلش را بفهمم، در بهترین حالت، به من دیدی تونلوار میدهد و نمیتوانم دیگر Big Picture را ببینم. میفهمم که حل این معماها، مساوی است با درخت کاشتن در این مسیر و زیباتر کردن آن.
پس تمام تلاشم را میکنم که این کار را انجام دهم.
علاوه بر این، باید عاشق داستانها شوم و عاشق آدمها.
بیماریها تکراری میشوند ولی آدمها و داستانهایشان نه.
دوستِ استادی دارم که هر فرصتی باشد به دیدنش میروم. یک بار که رفتم، شنیدم که در پایان کلاس، یکی از دانشجویان پرسید:
خسته نمیشوید که هر ترم همین مباحث تکراری را درس میدهید؟
جوابی داد که من با آن پزشکیام را میگذرانم:
— مطالب یکسان هستند، نه آدمها.
یادت باشد هر انسانی داستانی دارد. این داستانها میتوانند مسیر تو را زیبا کنند.
مسیرت را بساز. در آن درخت و گل بکار تا هوای آن تمیز و قابل نفس کشیدن باشد.
مسیرت را دلنشین بساز♡
#.تنتون.سلامت.دلتون.خوش🙂 ⓒℍ𝐞𝐥𝕀𝓅𝒶
۱۶.۱k
۱۸ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.