❤پارت دوازدهم❤
ات ویو
من رو بزور برد تو ماشین بعد چند مین رسیدیم خونه از موهام کشید بردم تو یه اتاق فهمیدم که اتاق شکنجه است گذاشتم رو یه صندلی و دست و پام رو همبست
جونگ کوک: هر چقدر که میزنمت رو میشماری اگه یادت بره از اول میاد فهميدی (عربده )
ات: آاره
یه شلاق برداشت و محکم به پوست سفیدم میزد
ات: یک دو •••پونزده•• سی و پنج ••هفتاد و سه•• صد
جونگ کوک ویو
بعد از کلمه ی صد بیهوش شد
جونگ کوک: اههه من چیکار کردم
بلندش کردم رفتم زخم هاشو باندپیچی کنم بعد گذاشتمش رو تخت تا بخوابه خودم هم کنارش خوابیدم
ات ویو
صبح
بیدار شدم دیدم پام باندپیچی شده تازه یادم اومد جونگ کوک دیشب باهام چیکار کرد برگشتم که دیدیم جونگ کوک عین یه بانی کوچولو خوابیده نه به امروزش نه به دیشبش که عین وحشی ها بود بلند شدم رفتم صورتم رو شستم لباسم رو عوض کردم و یه تیشرت پوشیدم رفتم پایین صبحانه درست کردم داشتم میخوردم که جونگ کوک اومد
جونگ کوک: صبح بخیر
ات: •••
جونگ کوک گفتم صبح بخیر هوفف ول کن حوصله یه بحث ندارم
اومد نشست سر میز که من رفتم
جونگ کوک: هووو کجا ؟
ات ؛به تو چه؟
جونگ کوک نمیخوای بلایی که دیشب سرت آوردم رو دوباره بیارم
ات؟ به خاطر همون هم هست که ناراحتم ول کن من میرم بیرون
جونگ کوک؟ نه
ات: اصلا با تو چه ربطی داره ؟
جونگ کوک :گفتم نه یعنی نه
ات :منم گفتم به تو ربطی نداره
رفتم لباسم رو پوشیدم و رفتم بیرون
این داستان ادامه دارد 😍😍
من رو بزور برد تو ماشین بعد چند مین رسیدیم خونه از موهام کشید بردم تو یه اتاق فهمیدم که اتاق شکنجه است گذاشتم رو یه صندلی و دست و پام رو همبست
جونگ کوک: هر چقدر که میزنمت رو میشماری اگه یادت بره از اول میاد فهميدی (عربده )
ات: آاره
یه شلاق برداشت و محکم به پوست سفیدم میزد
ات: یک دو •••پونزده•• سی و پنج ••هفتاد و سه•• صد
جونگ کوک ویو
بعد از کلمه ی صد بیهوش شد
جونگ کوک: اههه من چیکار کردم
بلندش کردم رفتم زخم هاشو باندپیچی کنم بعد گذاشتمش رو تخت تا بخوابه خودم هم کنارش خوابیدم
ات ویو
صبح
بیدار شدم دیدم پام باندپیچی شده تازه یادم اومد جونگ کوک دیشب باهام چیکار کرد برگشتم که دیدیم جونگ کوک عین یه بانی کوچولو خوابیده نه به امروزش نه به دیشبش که عین وحشی ها بود بلند شدم رفتم صورتم رو شستم لباسم رو عوض کردم و یه تیشرت پوشیدم رفتم پایین صبحانه درست کردم داشتم میخوردم که جونگ کوک اومد
جونگ کوک: صبح بخیر
ات: •••
جونگ کوک گفتم صبح بخیر هوفف ول کن حوصله یه بحث ندارم
اومد نشست سر میز که من رفتم
جونگ کوک: هووو کجا ؟
ات ؛به تو چه؟
جونگ کوک نمیخوای بلایی که دیشب سرت آوردم رو دوباره بیارم
ات؟ به خاطر همون هم هست که ناراحتم ول کن من میرم بیرون
جونگ کوک؟ نه
ات: اصلا با تو چه ربطی داره ؟
جونگ کوک :گفتم نه یعنی نه
ات :منم گفتم به تو ربطی نداره
رفتم لباسم رو پوشیدم و رفتم بیرون
این داستان ادامه دارد 😍😍
۳۵.۸k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.