میگل2 قسمت10
میگل2 قسمت10
*من و فراموش کرد..دیگه نا امید شد....حقته می گل...حقته....هر چی سرت بیاد حقته..بی خیالش بشو..تموم شد..براش مردی....بزار بمیری...کاش تو واقعیت بمیری....حالا برو بشو عشق آراد..تو لیاقت عشق شهروز رو نداشتی ..حالا درس خوندی؟؟..مهندس شدی؟؟؟برو بشو زن اراد...برو با کسی که هیچ حسی بهش نداری زندگی کن!!!
و همین شد که می گل برای اینکه مزاحم زندگی شهروز نشه به اراد برخلاف میلش پناه برد....تلاشش برای گرفتن خوابگاه بی نتیجه موند......اراد با دیدن ناراحتی می گل سرکار پاپیچش شده بود چی شده و از طریق لیلی متوجه شده بود جریان چیه و وقتی لیلی حرفی که زده بود عملی کرد می گل رو پیش خانواده اش برد و می گل دیگه مجبور بود باهاش ازدواج کنه!!!
اون روز شهروز از سر درد زیر پتو مونده بود ...چند هفته پیش می گل از طریق اینترنت و ایمیل و فیس. بوک شهروز رو پیدا کرده بود...گویا از دست دخالتها و زخم زبونهای مادر آراد به تنگ اومده بود و با شهروز یه درد دل کوچیک کرده بود از شهروز خواسته بود فقط به عنوان یه حامی کنارش باشه.....شهروز هم بلافاصله بلیط گرفته بود وبه همراه شهریار برگشته بود ایران و با اراد قرار گذاشته بود ...با وجودی که قبول باخت براش سخت بود در برابر نگاه وقیحانه و پیروز مندانه آراد نشسته بود و ازش خواسته بود می گل رو خوشبخت کنه...گفته بود من الان دیگه حکم برادر می گل رو دارم....میخوام بدونی می گل بی کس و کار نیست و در تمام این مدت آراد بهش پوزخند زده بود و شهروز بی توجه تمام تلاشش رو کرد تا به آراد بفهمونه می گل کسی ور داره که ازش حمایت کنه و آراد چقدر احمق بود که این حرفها رو نشنیده گرفت!
و اون روز با شنیدن صدای گوشیش بر خلاف میلش جواب داد!
-بله؟
-می گل کجاست؟
-بله؟
-میگم می گل کجاست؟
-اراد تویی؟
-آره خودمم...می گل کجاست؟
-من از کجا بدونم؟؟مگه پیش تو نبود؟
-نخیر...از صبح رفته گوشیش در دسترس نیست...هنوزم نیومده خونه!!
شهروز به ساعتش نگاه کرد..ساعت 7 شب بود!!
-من ازش خبری ندارم...
-تو مگه برادر بزرگترش نیستی؟
این جمله پر بود از تمسخر...اما شهروز که فقط این غیبت عجیب می گل فکرش رو مشغول کرده بود اون رو ندیده گرفت!
-چرا هستم..اما من ازش خبری ندارم.
-دروغ میگی!!!
-چرا باید دروغ بگم؟؟؟تو نامزدشی...سراغش رو از من میگیری؟
-سر من داد نزن آقای برادر....!!!
با قطع شدن تماس, شهروز از زیر پتو بیرون اومد..آبی به دست و صورتش زد و سراغ شهریار رفت..بچه به تنهایی تو اتاقش باز ی میکرد...
-بابایی!!
شهریار برگشت به چشمهای قرمز پدرش نگاه کرد و به سمتش دوید
-بابا...do you have a headach yet?(شما هنوز سر درد داری؟)
-ya but no problem.(اره..اما مهم نیست)
شهیرار پدرش رو تنگ بغل کرد و با سوال پدرش باز اون رو رها کرد
-میشه امشب پیش خاله بهار بمونی؟
-بازم میخوای بری استودیو کار کنی؟
-بله!!
-مگه سرت درد نمیکنه؟
-خب این کارم واجبه!!
-باشه...
شهروز با خونه بهار تماس گرفت و اول با شوهرش صحبت کرد
-من شرمنده ام مهرداد جان...پاشید با هم بیاید!!
-میارمش..اما نمیمونم...
-من راضی نیستم....پاشید با هم بیاید.....دوست ندارم از هم دورتون کنم.. من باید زود برم....یه مرد تو خونه باشه خوبه!!!
-من به شما اطمینان دارم..
-میدونم...منم برای چیزی نمیگم که...!!!
-باشه بیایم ببینم چی میشه..!!همینکه بهار از بودن با شهریار اینقدر خوشحاله من برام خیلی ارزش داره..الانم نمیدونی چطوری داره حاضر میشه!!
-امیدوارم به زودی خودتون بچه دار بشید..اینطوری این وابستگی هم کم میشه!!
-مرسی رفیق!!!
-منتظرتونم..!!
نیم ساعت بعد شهروز با سرعت تمام به سمت باغ می گل میرفت!!!
با اینکه کلید داشت زنگ زد..اینجا مال می گل بود...پس نباید از کلیدش استفاده میکرد....می گل با دیدن شهروز تو مانیتور ایفون دکمه در باز کن رو فشرد..هر کس غیر از شهروز بود در رو باز نمیکرد....حتی برای پنهان کردن چشمهاش که از صبح گریه کرده بود تلاشی نکرد..دیگه چی داشت برای از دست دادن؟؟..درسته هنوز اون موقع ذات بد آراد رو نشناخته بود...اما وقتی فکر میکرد بدون عشق باید زندگی کنه از زندگی کردن بیزار میشد!
شهروز در رو باز کرد...با دیدن می گل روی صندلی راک کنار پنجره اخم کوچیکی کرد و گفت:تو اینجایی؟؟؟چرا یه خبر به شوهرت نمیدی...بیشتر از می گل خود شهروز از بکار بردن این نسبت ناراحت شد.نسبتی که هنوز سندیت نداشت...می گل شرط کرده بود همون روز عروسی عقد کنن...انگار یه جورایی میخواست به خودش و شهروز زمان برگشت بده!!!... .اما چیزی بود که پیش اومده بود!
می گل دلگیرانه نگاهش کرد...با دیدن شهروز تو صفحه ی مانیتور امید داشت بتونه بحثی رو پیش بندازه تا این عروسی به هم بخوره و به شهروز بگه دوستش داره..اما با این حرف شهروز احساس کرد گفتن این موضوع نه تنها کار
*من و فراموش کرد..دیگه نا امید شد....حقته می گل...حقته....هر چی سرت بیاد حقته..بی خیالش بشو..تموم شد..براش مردی....بزار بمیری...کاش تو واقعیت بمیری....حالا برو بشو عشق آراد..تو لیاقت عشق شهروز رو نداشتی ..حالا درس خوندی؟؟..مهندس شدی؟؟؟برو بشو زن اراد...برو با کسی که هیچ حسی بهش نداری زندگی کن!!!
و همین شد که می گل برای اینکه مزاحم زندگی شهروز نشه به اراد برخلاف میلش پناه برد....تلاشش برای گرفتن خوابگاه بی نتیجه موند......اراد با دیدن ناراحتی می گل سرکار پاپیچش شده بود چی شده و از طریق لیلی متوجه شده بود جریان چیه و وقتی لیلی حرفی که زده بود عملی کرد می گل رو پیش خانواده اش برد و می گل دیگه مجبور بود باهاش ازدواج کنه!!!
اون روز شهروز از سر درد زیر پتو مونده بود ...چند هفته پیش می گل از طریق اینترنت و ایمیل و فیس. بوک شهروز رو پیدا کرده بود...گویا از دست دخالتها و زخم زبونهای مادر آراد به تنگ اومده بود و با شهروز یه درد دل کوچیک کرده بود از شهروز خواسته بود فقط به عنوان یه حامی کنارش باشه.....شهروز هم بلافاصله بلیط گرفته بود وبه همراه شهریار برگشته بود ایران و با اراد قرار گذاشته بود ...با وجودی که قبول باخت براش سخت بود در برابر نگاه وقیحانه و پیروز مندانه آراد نشسته بود و ازش خواسته بود می گل رو خوشبخت کنه...گفته بود من الان دیگه حکم برادر می گل رو دارم....میخوام بدونی می گل بی کس و کار نیست و در تمام این مدت آراد بهش پوزخند زده بود و شهروز بی توجه تمام تلاشش رو کرد تا به آراد بفهمونه می گل کسی ور داره که ازش حمایت کنه و آراد چقدر احمق بود که این حرفها رو نشنیده گرفت!
و اون روز با شنیدن صدای گوشیش بر خلاف میلش جواب داد!
-بله؟
-می گل کجاست؟
-بله؟
-میگم می گل کجاست؟
-اراد تویی؟
-آره خودمم...می گل کجاست؟
-من از کجا بدونم؟؟مگه پیش تو نبود؟
-نخیر...از صبح رفته گوشیش در دسترس نیست...هنوزم نیومده خونه!!
شهروز به ساعتش نگاه کرد..ساعت 7 شب بود!!
-من ازش خبری ندارم...
-تو مگه برادر بزرگترش نیستی؟
این جمله پر بود از تمسخر...اما شهروز که فقط این غیبت عجیب می گل فکرش رو مشغول کرده بود اون رو ندیده گرفت!
-چرا هستم..اما من ازش خبری ندارم.
-دروغ میگی!!!
-چرا باید دروغ بگم؟؟؟تو نامزدشی...سراغش رو از من میگیری؟
-سر من داد نزن آقای برادر....!!!
با قطع شدن تماس, شهروز از زیر پتو بیرون اومد..آبی به دست و صورتش زد و سراغ شهریار رفت..بچه به تنهایی تو اتاقش باز ی میکرد...
-بابایی!!
شهریار برگشت به چشمهای قرمز پدرش نگاه کرد و به سمتش دوید
-بابا...do you have a headach yet?(شما هنوز سر درد داری؟)
-ya but no problem.(اره..اما مهم نیست)
شهیرار پدرش رو تنگ بغل کرد و با سوال پدرش باز اون رو رها کرد
-میشه امشب پیش خاله بهار بمونی؟
-بازم میخوای بری استودیو کار کنی؟
-بله!!
-مگه سرت درد نمیکنه؟
-خب این کارم واجبه!!
-باشه...
شهروز با خونه بهار تماس گرفت و اول با شوهرش صحبت کرد
-من شرمنده ام مهرداد جان...پاشید با هم بیاید!!
-میارمش..اما نمیمونم...
-من راضی نیستم....پاشید با هم بیاید.....دوست ندارم از هم دورتون کنم.. من باید زود برم....یه مرد تو خونه باشه خوبه!!!
-من به شما اطمینان دارم..
-میدونم...منم برای چیزی نمیگم که...!!!
-باشه بیایم ببینم چی میشه..!!همینکه بهار از بودن با شهریار اینقدر خوشحاله من برام خیلی ارزش داره..الانم نمیدونی چطوری داره حاضر میشه!!
-امیدوارم به زودی خودتون بچه دار بشید..اینطوری این وابستگی هم کم میشه!!
-مرسی رفیق!!!
-منتظرتونم..!!
نیم ساعت بعد شهروز با سرعت تمام به سمت باغ می گل میرفت!!!
با اینکه کلید داشت زنگ زد..اینجا مال می گل بود...پس نباید از کلیدش استفاده میکرد....می گل با دیدن شهروز تو مانیتور ایفون دکمه در باز کن رو فشرد..هر کس غیر از شهروز بود در رو باز نمیکرد....حتی برای پنهان کردن چشمهاش که از صبح گریه کرده بود تلاشی نکرد..دیگه چی داشت برای از دست دادن؟؟..درسته هنوز اون موقع ذات بد آراد رو نشناخته بود...اما وقتی فکر میکرد بدون عشق باید زندگی کنه از زندگی کردن بیزار میشد!
شهروز در رو باز کرد...با دیدن می گل روی صندلی راک کنار پنجره اخم کوچیکی کرد و گفت:تو اینجایی؟؟؟چرا یه خبر به شوهرت نمیدی...بیشتر از می گل خود شهروز از بکار بردن این نسبت ناراحت شد.نسبتی که هنوز سندیت نداشت...می گل شرط کرده بود همون روز عروسی عقد کنن...انگار یه جورایی میخواست به خودش و شهروز زمان برگشت بده!!!... .اما چیزی بود که پیش اومده بود!
می گل دلگیرانه نگاهش کرد...با دیدن شهروز تو صفحه ی مانیتور امید داشت بتونه بحثی رو پیش بندازه تا این عروسی به هم بخوره و به شهروز بگه دوستش داره..اما با این حرف شهروز احساس کرد گفتن این موضوع نه تنها کار
۲۳۸.۰k
۲۷ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.