خاطرات تو
خاطرات تو پارت 4
جی هیون: چون تو یه چیزی داری که من میخوام نداشته باشی!؟
دای هیون: چی داری میگی تو؟
نه تنها دای هیون منظور حرف های آن جی را نمی فهمید، بلکه خود جی هیون هم متوجه حرف هایی که داشت به زبان می آورد نمی شد!
جی هیون: آه..! هیچی ولش کن، بگذریم...
دای هیون گیج شده بود از همان اول فکر اش را می کرد که این پسر، کمی عجیب باشد ولی نه تا این حد.
دای هیون: خوبی؟
جی هیون کمی متعجب شده بود.
جی هیون: آره بابا، من از این بهتر نمیشم.
دو پسر برای چند ثانیه ساکت بودند، تا اینکه جی هیون تصمیم گرفت چیزی را بیان کند.
جی هیون لبخند بزرگی زد و بعد رو به دای هیون گفت.
جی هیون: میگم... حالا با هم هم دوست میشیم ؟
یکدفعه صدای زنگ کلاس خورد.
دای هیون: نه...!
بعد از این حرف کیم دای از جا برخاست و به سمت کلاس حرکت کرد، آن جی شوک شده بود! او معمولاً در پیدا کردن دوست عالی بود و، وقتی با کسی صحبت می کرد هیچوقت هول نمی شد.
اما در برابر دای هیون جوری دیگر بود! نمی دانست برای چی.
شاید بخاطر این بود که دای هیون راز او را می دانست؟
هر چند که مطمئن شده بود که دای هیون چیزی به بقیه نمی گوید چون به گفته او، نمیخواهد با دیگران ارتباط برقرار کند.
معلم: آن جی هیون! حواست کجاست پسر ؟!
معلم با عصبانیت و صدای بلند گفت تا توجه آن جی را که، در دنیای دیگری داشت سپری می کرد جلب کند.
جی هیون تا به خود آمد متوجه شد داخل کلاس و روی صندلی اش نشسته، و معلم و بقیه بچه ها به او خیره شدند.
جی هیون: بله !!
جی هیون کمی هول شده بود.
معلم: میشه سعی کنی روی درس تمرکز کنی، و بیای این مسئله ریاضی رو حلش کنی؟
جی هیون سری تکان داد و بعد از جای برخاست و به سمت تخته حرکت کرد. گچ را در دست گرفت و به مسئله ای که روی تخته نوشته شده خیره شد.
هیچی نمیفهمید!! نمی دانست چگونه آن را حل کند!
معلم منتظر به پسر خیره شده بود.
معلم: خب، نمی خوای بنویسی ؟
جی هیون تا خواست جوابی بدهد معلم ادامه داد.
معلم: کس دیگه ای جواب این رو می دونه؟
همه ساکت بودند، تا اینکه دست کسی بلند شد و گفت « من ».
آن شخص کسی نبود جز، کیم دای هیون.
معلم: کیم دای بیا پای تخته.
دای هیون بلند شد و به سمت تخته حرکت کرد. کنار جی هیون ایستاد گچ دیگری را برداشت و، در سریع ترین حالت ممکن جواب را نوشت.
همه حیرت زده شده بودند! این پسر واقعاً باهوش بود. جی هیون متعجب به دای کیم خیره شده بود.
معلم به حیرت آمده بود به جرعت می توانست بگوید باهوش ترین دانش آموز اش تا به حال « کیم دای هیون » بود.
معلم با شادی گفت.
معلم: آفرین! درسته.
دای کیم تشکر کرد و بعد به سمت جای خود حرکت کرد.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
خدافظ
جی هیون: چون تو یه چیزی داری که من میخوام نداشته باشی!؟
دای هیون: چی داری میگی تو؟
نه تنها دای هیون منظور حرف های آن جی را نمی فهمید، بلکه خود جی هیون هم متوجه حرف هایی که داشت به زبان می آورد نمی شد!
جی هیون: آه..! هیچی ولش کن، بگذریم...
دای هیون گیج شده بود از همان اول فکر اش را می کرد که این پسر، کمی عجیب باشد ولی نه تا این حد.
دای هیون: خوبی؟
جی هیون کمی متعجب شده بود.
جی هیون: آره بابا، من از این بهتر نمیشم.
دو پسر برای چند ثانیه ساکت بودند، تا اینکه جی هیون تصمیم گرفت چیزی را بیان کند.
جی هیون لبخند بزرگی زد و بعد رو به دای هیون گفت.
جی هیون: میگم... حالا با هم هم دوست میشیم ؟
یکدفعه صدای زنگ کلاس خورد.
دای هیون: نه...!
بعد از این حرف کیم دای از جا برخاست و به سمت کلاس حرکت کرد، آن جی شوک شده بود! او معمولاً در پیدا کردن دوست عالی بود و، وقتی با کسی صحبت می کرد هیچوقت هول نمی شد.
اما در برابر دای هیون جوری دیگر بود! نمی دانست برای چی.
شاید بخاطر این بود که دای هیون راز او را می دانست؟
هر چند که مطمئن شده بود که دای هیون چیزی به بقیه نمی گوید چون به گفته او، نمیخواهد با دیگران ارتباط برقرار کند.
معلم: آن جی هیون! حواست کجاست پسر ؟!
معلم با عصبانیت و صدای بلند گفت تا توجه آن جی را که، در دنیای دیگری داشت سپری می کرد جلب کند.
جی هیون تا به خود آمد متوجه شد داخل کلاس و روی صندلی اش نشسته، و معلم و بقیه بچه ها به او خیره شدند.
جی هیون: بله !!
جی هیون کمی هول شده بود.
معلم: میشه سعی کنی روی درس تمرکز کنی، و بیای این مسئله ریاضی رو حلش کنی؟
جی هیون سری تکان داد و بعد از جای برخاست و به سمت تخته حرکت کرد. گچ را در دست گرفت و به مسئله ای که روی تخته نوشته شده خیره شد.
هیچی نمیفهمید!! نمی دانست چگونه آن را حل کند!
معلم منتظر به پسر خیره شده بود.
معلم: خب، نمی خوای بنویسی ؟
جی هیون تا خواست جوابی بدهد معلم ادامه داد.
معلم: کس دیگه ای جواب این رو می دونه؟
همه ساکت بودند، تا اینکه دست کسی بلند شد و گفت « من ».
آن شخص کسی نبود جز، کیم دای هیون.
معلم: کیم دای بیا پای تخته.
دای هیون بلند شد و به سمت تخته حرکت کرد. کنار جی هیون ایستاد گچ دیگری را برداشت و، در سریع ترین حالت ممکن جواب را نوشت.
همه حیرت زده شده بودند! این پسر واقعاً باهوش بود. جی هیون متعجب به دای کیم خیره شده بود.
معلم به حیرت آمده بود به جرعت می توانست بگوید باهوش ترین دانش آموز اش تا به حال « کیم دای هیون » بود.
معلم با شادی گفت.
معلم: آفرین! درسته.
دای کیم تشکر کرد و بعد به سمت جای خود حرکت کرد.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
خدافظ
۲.۶k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.