من حسادت می کنم؛
من حسادت میکنم؛
به خودم،
به خودم در یک سال قبل، که همه جا میرفت، همه چیز میخورد، همه چیز مینوشید و همه کار میکرد و از هیچچیزی نمیترسید! از کافههای جنوب تا شمال شهر گرفته تا رستورانها و حتی ساندویچیهای کنار خیابان، از باشگاههای بدنسازی گرفته تا پارکهای شلوغ، از کتابفروشیها تا عمدهفروشیهای پر از آدم... منِ یک سال قبل چقدر خوشبخت بوده و فارغ! چقدر بیخیال! چقدر آسوده! چقدر راحت و بدون هیچ تمهیدی از خانه خارج میشده، هندزفری به گوش و لبخند به لب از کنار آدمها عبور میکرده، از بوییدن گلهای کنار خیابان نمیترسیده، با آدمها از نزدیک و بدون ماسک حرف میزده، میخندیده و با دستهای نشُسته خوراکی میخورده و از دست زدن به سلفون خوراکیهای بیرون مغازهها هراسی نداشته.
من حسودیام میشود به تمام کارهایی که در یک سال قبل، بدون هیچ اضطراب و هراسی میکردم، به تمام چیزهایی که میخوردم، جاهایی که میرفتم، آدمهایی که ملاقات میکردم و عزیزانی که در آغوش میکشیدم.
به تمام آرامشی که داشتم...
که حالا به بدیهیترین نیازهای روزمرهی یک انسان، غبطه میخورم، به سفر، به تفریح، به بیدغدغه کنار آدمها نشستن و چای نوشیدن، به آغوش...
که باید قدردان هرروز و هرثانیهی این زندگی بود،
که هیچکس فکرش را هم نمیکند فردا میتواند چقدر خوب یا بدتر از امروز باشد،
که هیچکس از کارهای دنیا سر در نمیآورد.
آری... من حسادت میکنم به خودم،
به خودم در یک سال قبل...
به خودم،
به خودم در یک سال قبل، که همه جا میرفت، همه چیز میخورد، همه چیز مینوشید و همه کار میکرد و از هیچچیزی نمیترسید! از کافههای جنوب تا شمال شهر گرفته تا رستورانها و حتی ساندویچیهای کنار خیابان، از باشگاههای بدنسازی گرفته تا پارکهای شلوغ، از کتابفروشیها تا عمدهفروشیهای پر از آدم... منِ یک سال قبل چقدر خوشبخت بوده و فارغ! چقدر بیخیال! چقدر آسوده! چقدر راحت و بدون هیچ تمهیدی از خانه خارج میشده، هندزفری به گوش و لبخند به لب از کنار آدمها عبور میکرده، از بوییدن گلهای کنار خیابان نمیترسیده، با آدمها از نزدیک و بدون ماسک حرف میزده، میخندیده و با دستهای نشُسته خوراکی میخورده و از دست زدن به سلفون خوراکیهای بیرون مغازهها هراسی نداشته.
من حسودیام میشود به تمام کارهایی که در یک سال قبل، بدون هیچ اضطراب و هراسی میکردم، به تمام چیزهایی که میخوردم، جاهایی که میرفتم، آدمهایی که ملاقات میکردم و عزیزانی که در آغوش میکشیدم.
به تمام آرامشی که داشتم...
که حالا به بدیهیترین نیازهای روزمرهی یک انسان، غبطه میخورم، به سفر، به تفریح، به بیدغدغه کنار آدمها نشستن و چای نوشیدن، به آغوش...
که باید قدردان هرروز و هرثانیهی این زندگی بود،
که هیچکس فکرش را هم نمیکند فردا میتواند چقدر خوب یا بدتر از امروز باشد،
که هیچکس از کارهای دنیا سر در نمیآورد.
آری... من حسادت میکنم به خودم،
به خودم در یک سال قبل...
۱۲.۸k
۰۸ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.