پارت ۹
پارت ۹
رهام:سوییچو بده
امیر:داداش وایسا یکم حق بدین بهش آخه ....
رهام:آخه چی نمیبینی ب ما چی میگ نکنه باید براش آزمایش بدیم ها
رها:بسه داد نزن دیگ خستم کردین تو میری باهاش حرف میزنی من میرم خونه پشت سر منم نمیایی برو باهاش حرف بزن البته یادت نره بگی من دیگ باهاشون هیچ نسبتی ندارم (داد)
در ماشینو باز کردم و حرکت کردم از آیینه نگا کردیم دیدم امیر دست رهامو گرفته و بردش توی کافه من هر لحظه دور تر شدم رسیدم خونه رفتم بالا روی تخت نشستم از عصبانیت ب بالشت چند تا مشت زدم بعد ک آروم شدم رفتم سمت بیمارستان رفتم توی اتاقی ک مامانم بستری بود وسایلایی ک توی راه گرفتع بودم گذاشتم توی یخچال
رها:مامان عکسی چیزی از داداشم نداری میخام پیداش کنم
مامان:من خدم زمانی ک بدنیا آوردمش ی لحظه دیدمش دیگ گم شد
خ.م:سلام خوبی بهتر خاهر
رها:عه سلام خاله مائده چرا زحمت کشیدی
مامان:ممنون بهترم
خ.م:رها جان میایی ی چیزی بهت بگم
رها:مامان با اجازه
پیشونی مامانمو بوسیدم رفتم بیرون
خ.م:رهام همون برادرته
رها:میدونم...ینی چی همون
خ.م:من بچ دار نمیشدم بابات عاشقم بود ولم نکرد دید بعد از اینک فهمیدم بچدار نمیشم افسردگی گرفتم برادرتو از بیمارستان برداشت آورد خونه ی من کلی دعواش کردم ک چرا اینکارو کرده هر بهونه ایی آورد ک راضیم کنه آخرشم گفت نمیخاد منو از دست بده ب مادرت گفته بود مرده بدنیا اومده ولی وقتی امروز شنیدم مادرت چی جوابت داد تصمیم گرفتم رهامو ب خانواده اش برگردونم
رها:آخه(بغض)
خ.م:با رهام حرف میزنم خودش بیاد خونه اش مادرتو هم ترخیص کن خداحافظ
رفت توی شوک بودم از کاری ک بابا با همه امون کرده باورم نمیشد کارای ترخیصشو انجام دادم هنو بغضو داشتم میرفتیم خونه
مامان:رها چیزی شده از بیمارستان تا اینجا هی بغض میکنی هی قورت میدی فک نکن حاسم نی
رها:هوم خوبم
تقریبا شب شده بود غذا سفارش دادم مامان غذاشو خورد و خابید منم روی تخت دراز کشیدم اینقد ب سقف خیره شدم ک خابم رفت صب زود بیدار شدم ی کت و شلوار زرشکی پوشیدم سمت شرکت حرکت کردم زنگ زدم رهام
رها:الو سلام خاب بودی
رهام:سلام ن بیدارم
رها:بیاین شرکت درمورد ی موضوعی حرف بزنیم
رهام:منم باید درمورد ی چی باهات حرف بزنم
رسیدم ب شرکت پیاده شدم رفتم داخل
جلالی:سلام خانم
رها:سلام جلالی برام قهوه بیار میز توی اتاق هم آماده کن برا پذیرایی صاحب اصلی شرکت داره میاد
جلالی:چشم
رهام:سوییچو بده
امیر:داداش وایسا یکم حق بدین بهش آخه ....
رهام:آخه چی نمیبینی ب ما چی میگ نکنه باید براش آزمایش بدیم ها
رها:بسه داد نزن دیگ خستم کردین تو میری باهاش حرف میزنی من میرم خونه پشت سر منم نمیایی برو باهاش حرف بزن البته یادت نره بگی من دیگ باهاشون هیچ نسبتی ندارم (داد)
در ماشینو باز کردم و حرکت کردم از آیینه نگا کردیم دیدم امیر دست رهامو گرفته و بردش توی کافه من هر لحظه دور تر شدم رسیدم خونه رفتم بالا روی تخت نشستم از عصبانیت ب بالشت چند تا مشت زدم بعد ک آروم شدم رفتم سمت بیمارستان رفتم توی اتاقی ک مامانم بستری بود وسایلایی ک توی راه گرفتع بودم گذاشتم توی یخچال
رها:مامان عکسی چیزی از داداشم نداری میخام پیداش کنم
مامان:من خدم زمانی ک بدنیا آوردمش ی لحظه دیدمش دیگ گم شد
خ.م:سلام خوبی بهتر خاهر
رها:عه سلام خاله مائده چرا زحمت کشیدی
مامان:ممنون بهترم
خ.م:رها جان میایی ی چیزی بهت بگم
رها:مامان با اجازه
پیشونی مامانمو بوسیدم رفتم بیرون
خ.م:رهام همون برادرته
رها:میدونم...ینی چی همون
خ.م:من بچ دار نمیشدم بابات عاشقم بود ولم نکرد دید بعد از اینک فهمیدم بچدار نمیشم افسردگی گرفتم برادرتو از بیمارستان برداشت آورد خونه ی من کلی دعواش کردم ک چرا اینکارو کرده هر بهونه ایی آورد ک راضیم کنه آخرشم گفت نمیخاد منو از دست بده ب مادرت گفته بود مرده بدنیا اومده ولی وقتی امروز شنیدم مادرت چی جوابت داد تصمیم گرفتم رهامو ب خانواده اش برگردونم
رها:آخه(بغض)
خ.م:با رهام حرف میزنم خودش بیاد خونه اش مادرتو هم ترخیص کن خداحافظ
رفت توی شوک بودم از کاری ک بابا با همه امون کرده باورم نمیشد کارای ترخیصشو انجام دادم هنو بغضو داشتم میرفتیم خونه
مامان:رها چیزی شده از بیمارستان تا اینجا هی بغض میکنی هی قورت میدی فک نکن حاسم نی
رها:هوم خوبم
تقریبا شب شده بود غذا سفارش دادم مامان غذاشو خورد و خابید منم روی تخت دراز کشیدم اینقد ب سقف خیره شدم ک خابم رفت صب زود بیدار شدم ی کت و شلوار زرشکی پوشیدم سمت شرکت حرکت کردم زنگ زدم رهام
رها:الو سلام خاب بودی
رهام:سلام ن بیدارم
رها:بیاین شرکت درمورد ی موضوعی حرف بزنیم
رهام:منم باید درمورد ی چی باهات حرف بزنم
رسیدم ب شرکت پیاده شدم رفتم داخل
جلالی:سلام خانم
رها:سلام جلالی برام قهوه بیار میز توی اتاق هم آماده کن برا پذیرایی صاحب اصلی شرکت داره میاد
جلالی:چشم
۴.۰k
۱۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.