مونالیزا پارت۸

بزار بهت خلاصه بگم ، میتونی کاری کنی که اون موقعی که میدونی دیگه وقتی برای زندگی کردن نیست با لبخند از دنیا بری یا موقع مرگ افسوس بخوری که چرا لذت نبردی.

نقاش واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بود جوری که در اواسط حرف های پسر قلم هارا پایین گذاشته بود و سرش را به دستش تکیه داده بود و فقط گوش می‌کرد به حرف های زیبایی که حالا که از دهن پسر بیرون می‌آمدند زیباتر بودند.
+واقعا ممنون از همدلی راستش تو اولین کسی هستی که تونستم انقدر راحت باهاش حرف بزنم
_خواهش میکنم تو هر وقت خواستی میتونی با من حرف بزنی دیگه چیزی هست که ازش ناراحت باشی؟
+راستش من از یه دختر خوشم میمود چند وقت باهم بودیم اما اون اومد بهم گفت که دیگه دوستم نداره و رفت ولی من ....شاید خب هنوزم تو فکرشم ،شاید
_بزار یه چیزی بهت بگم اگه رفته پس از اولم برای رفتن اومده بوده اینجور اگه اون واقعا عشق حقیقیت بود مطمئن باش که باهم میمردید.و عشقی که حقیقی نباشه فقط یه وقفه توی زندگیه و ارزش فکر کردن نداره
+حالا که دارم فکر میکنم تو راست میگی حق با توعه باورم نمیشه تونستی انقدر راحت منو ار این همه فکر و خیال دور کنی
_کارم همینه
تهیونگ خندید
+عاشق کارتم واقعا ازت ممنونم
_از نقاشیت خوشت میاد؟
+هوم شاید خب ...نه
_هوممممم به نظرم ایده اش دیگه تکراری و کلیشه ای شده

......
لایک؟