"Advantage...But really good..." ☆
"Advantage...But really good..." ☆
☆ " سواستفاده...ولی خیلی خوب..."
~~~~
پارت سوم third part~3
موضوع: خیانت~سواستفاده~عاشقانه~تاکسیک~~
خلاصه:به فلیکس خیانت شده بود و فلیکس با قلب شکسته زندگی میکرد... که اکسش برگشت و با قلبی سرد...زندگیش رو تاکسیک و عجیب کرد... "فقط لذت ببر... چون اینو قرار نیست دیگه حس کنی... حتی اگه پیش بقیه باشی بیبی..." ~اکس~
ادامه داستان:
فلیکس که این اتفاق رو دیده بود اجازه گرفت و زودتر به خونه رفت...لباساشو دراورد و یه دوش آب گرم گرفت و با یه حوله دور کمرش روی مبل نشست و برای هیونجین صبر کرد... چندساعت گذشته بود پس به هیونجین پیام داد... "هیون...جین... کجایی؟ امروز زود اومدم خونه، خاستم یکم پیشت باشم..." معلوم بود که فقط یه بهونه درست کرده که هیونجین رو به خونه بکشونه... هیونجین که پیامش رو سین زده بود...فهمید که فلیکس خونس پس زود به خونه رفت... فلیکس توی این مدت داشت با گوشی ور میرفت پس یادش رفت لباس بپوشه...هیونجین زود اومد خونه و در رو باز کرد... "سلام، چرا لخت نشستی اونجا...؟"
"هیچی نیست، فقط خاستم بدونم کجا رفته بودی؟" فلیکس گفت...
"بیرون... رفتم یکم...آم...رفتم...اهان رفتم خونه ی یکی از دوستام...آره..." هیونجین با صدای ترسیده گفت...
"خب... ممنونم که قولتو شکستی...خیانتکار... اَه... منه احمقو ببین هنوز..." فلیکس زمین رو نکاه کرد و گفت...
هیونجین با چشمایی ترسیده بهش نگاه کرد"پست اینستامو دیدی...؟"
"بله...اشکال نداره...برام مهم نیست...دیگه مهم نیست..."
"فلیکس، واقعا ببخشید، فقط حوصلم سر رفته بود بعد..."
فلیکس از جاش بلند شد و به سمت اتاق رفت... ولی هیونجین سریع به سمتش رفت و به دیوار چسبوندش "ببخشید...تکرار نمیشه"
"اَه باشه، بزار برم..." فلیکس گفت...
ولی هیونجین اروم لباش رو روی لبای فلیکس قرار داد و هردو چشاشون رو بستن و لحظه ای به یادماندنی رو اجرا کردن... ولی بعد از چند دقیقه، فلیکس هیونجین رو کنار کشید و یه نفسی گرفت و بعد به اتاق رفت"میخام لباس بپوشم"
هیونجین صبر کرد و بعد رفت روی مبل دراز کشید...هیونجین با گوشیه خودش ور رفت و کم کم خسته شد... ولی بعد فلیکس با یه پیژامه ی آبی و سیاه اومد.
هیونجین پا شد و به سمت فلیکس رفت، توی گوشش زمزمه کرد"بیبی...کیس؟(بوس؟)"
"چقدر بوس میخای تو... اه..."فلیکس آروم بهش گفت...
" بیا دیگه...یا بهم بوس میدی، یا...میبوسمت..."
"دیوونه ای تو... اه باشه..."
فلیکس اروم بهش نگاه کرد و یه جا وایساد... هیونجین به پایین رفت و گردنش رو بوسید...و با دستاش موهاش رو نوازش میکرد... "بهترین بوی دنیا...شیرین ترین... و بوی گل متعلق به توعه... لیکسی من..."
"هیونجین...دوست دارم..."
"منم دوست دارم بیبی..."
☆ " سواستفاده...ولی خیلی خوب..."
~~~~
پارت سوم third part~3
موضوع: خیانت~سواستفاده~عاشقانه~تاکسیک~~
خلاصه:به فلیکس خیانت شده بود و فلیکس با قلب شکسته زندگی میکرد... که اکسش برگشت و با قلبی سرد...زندگیش رو تاکسیک و عجیب کرد... "فقط لذت ببر... چون اینو قرار نیست دیگه حس کنی... حتی اگه پیش بقیه باشی بیبی..." ~اکس~
ادامه داستان:
فلیکس که این اتفاق رو دیده بود اجازه گرفت و زودتر به خونه رفت...لباساشو دراورد و یه دوش آب گرم گرفت و با یه حوله دور کمرش روی مبل نشست و برای هیونجین صبر کرد... چندساعت گذشته بود پس به هیونجین پیام داد... "هیون...جین... کجایی؟ امروز زود اومدم خونه، خاستم یکم پیشت باشم..." معلوم بود که فقط یه بهونه درست کرده که هیونجین رو به خونه بکشونه... هیونجین که پیامش رو سین زده بود...فهمید که فلیکس خونس پس زود به خونه رفت... فلیکس توی این مدت داشت با گوشی ور میرفت پس یادش رفت لباس بپوشه...هیونجین زود اومد خونه و در رو باز کرد... "سلام، چرا لخت نشستی اونجا...؟"
"هیچی نیست، فقط خاستم بدونم کجا رفته بودی؟" فلیکس گفت...
"بیرون... رفتم یکم...آم...رفتم...اهان رفتم خونه ی یکی از دوستام...آره..." هیونجین با صدای ترسیده گفت...
"خب... ممنونم که قولتو شکستی...خیانتکار... اَه... منه احمقو ببین هنوز..." فلیکس زمین رو نکاه کرد و گفت...
هیونجین با چشمایی ترسیده بهش نگاه کرد"پست اینستامو دیدی...؟"
"بله...اشکال نداره...برام مهم نیست...دیگه مهم نیست..."
"فلیکس، واقعا ببخشید، فقط حوصلم سر رفته بود بعد..."
فلیکس از جاش بلند شد و به سمت اتاق رفت... ولی هیونجین سریع به سمتش رفت و به دیوار چسبوندش "ببخشید...تکرار نمیشه"
"اَه باشه، بزار برم..." فلیکس گفت...
ولی هیونجین اروم لباش رو روی لبای فلیکس قرار داد و هردو چشاشون رو بستن و لحظه ای به یادماندنی رو اجرا کردن... ولی بعد از چند دقیقه، فلیکس هیونجین رو کنار کشید و یه نفسی گرفت و بعد به اتاق رفت"میخام لباس بپوشم"
هیونجین صبر کرد و بعد رفت روی مبل دراز کشید...هیونجین با گوشیه خودش ور رفت و کم کم خسته شد... ولی بعد فلیکس با یه پیژامه ی آبی و سیاه اومد.
هیونجین پا شد و به سمت فلیکس رفت، توی گوشش زمزمه کرد"بیبی...کیس؟(بوس؟)"
"چقدر بوس میخای تو... اه..."فلیکس آروم بهش گفت...
" بیا دیگه...یا بهم بوس میدی، یا...میبوسمت..."
"دیوونه ای تو... اه باشه..."
فلیکس اروم بهش نگاه کرد و یه جا وایساد... هیونجین به پایین رفت و گردنش رو بوسید...و با دستاش موهاش رو نوازش میکرد... "بهترین بوی دنیا...شیرین ترین... و بوی گل متعلق به توعه... لیکسی من..."
"هیونجین...دوست دارم..."
"منم دوست دارم بیبی..."
۱.۱k
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.