پارت ¹⁵ 🦋🦋🦋🦋 Blue butterfly 🦋🦋🦋🦋
تهیونگ « با بچه ها اومدیم عمارت تا لی ین رو رازی کنیم بریم شهربازی.... تق ای به در زدم و منتظر شدم تا لی ین جواب بده...
لی ین « توی اتاق نشسته بودم و به قفس پروانه ها نگاه میکردم... توی این سه روز کارم شده بود نگاه کردن به این قفس و غصه خوردن.... با صدای در به خودم اومدم و آروم گفتم بیا تو...
تهیونگ « ☆
لی ین « #
کوک « ✓
جیمین « ×
یونا « @
✓ با موافقت لی ین وارد اتاق شدیم... اولش تعجب کرد اما بعد به حرف اومد و گفت ..
# چیزی شده؟ چرا همتون اینجایین؟
×آمممم خب ببین گلم طبق تصمیمی که توی ستاد اسکلان گرفته شد گفتیم اگه تو هم موافق باشی بریم شهربازی....
# نه حوصله ندارم خودتون برید..
@ لی ین سه روزه خودت رو زندانی کردی با عزاداری تو پدر و مادرت که بر نمیگردن به خودت بیا....
✓ پس از ساعت ها مزاکره بالاخره لی ین رازی شد بیاد بریم شهربازی... یووووهوووووو جونمی جون..
# خب کی میخواین برین؟
× عصر میریم...
@ خب پس بریم حاضر شیم دیگه... توی شهربازی همو میبینیم ..
☆ نه صبر کن یونا.. بابا گفت اگه قرار شد بریم یه سری نکات هست باید بهمون بگه...
@ باشه.... خب آقای کیم کجاست...
☆اتاق کارش...... و همه دنبال من به سمت اتاق کار پدر اومدن. .. به در اتاق که رسیدم با صدای بلند گفتم « پدر میتونیم بیایم تو...؟ و با موافقت پدر وارد اتاق شدیم...
~ خب این که الان همتون اینجایید یعنی قراره برید شهربازی درسته؟
همه « بله.
~ خب قبلش چند تا نکته هست که باید بهتون بگم... یک _ تاعه باهاتون میاد و از دور مراقبتونه که هم دست گل به آب ندید و هم خطری تحدیدتون نکنه.... دو _ خواهش میکنم.... خواهشششش میکنم همدیگر رو تیکه تیکه نکنید و شهربازی رو هم به باد ندید... و نکته آخر _ راس ساعت ۱۲ خونه این..... با خانواده کوک و جیمین و یونا صحبت کردم و اونا هم امشب اینجان.... حالا اگه سوالی نیست میتونید برید...
☆ آمممم پدر متوجه اون تیکه شهربازی رو به باد ندید نشدم.... اخه ما چطور یه شهربازی به اون بزرگی رو میتونیم به باد بدیم؟
~ همون جور که آخرین باری که پنج نفری رفتین موزه تمام آثار باستانی اونجا رو شکستین و سقف موزه رو اوردین پایین و من و مدیر و تکیونگ تا دو ماه درگیر این مسئله بودیم.....
✓ چه قابلیت هایی داریم و خودمون خبر نداریم...
× بله قابلیت که فراوان داریم اما بیشتر در زمینه تخریبه😐🎉
@ موزه؟؟؟...آها فهمیدم کدومو میگید! پووفف اون که چیزی نبود! اگه قضیه ی کتابخونه رو میفهمیدین چی میگفتید...
~چچچچچیییییییی؟؟!؟!؟!؟
# خب دیگه حرف زدن بسه مرسی عمو جان... پاشین برین آماده شین....
و با عجله بچه ها رو حل دادم بیرون ...پوووففف نزدیک بود هااا
لی ین « توی اتاق نشسته بودم و به قفس پروانه ها نگاه میکردم... توی این سه روز کارم شده بود نگاه کردن به این قفس و غصه خوردن.... با صدای در به خودم اومدم و آروم گفتم بیا تو...
تهیونگ « ☆
لی ین « #
کوک « ✓
جیمین « ×
یونا « @
✓ با موافقت لی ین وارد اتاق شدیم... اولش تعجب کرد اما بعد به حرف اومد و گفت ..
# چیزی شده؟ چرا همتون اینجایین؟
×آمممم خب ببین گلم طبق تصمیمی که توی ستاد اسکلان گرفته شد گفتیم اگه تو هم موافق باشی بریم شهربازی....
# نه حوصله ندارم خودتون برید..
@ لی ین سه روزه خودت رو زندانی کردی با عزاداری تو پدر و مادرت که بر نمیگردن به خودت بیا....
✓ پس از ساعت ها مزاکره بالاخره لی ین رازی شد بیاد بریم شهربازی... یووووهوووووو جونمی جون..
# خب کی میخواین برین؟
× عصر میریم...
@ خب پس بریم حاضر شیم دیگه... توی شهربازی همو میبینیم ..
☆ نه صبر کن یونا.. بابا گفت اگه قرار شد بریم یه سری نکات هست باید بهمون بگه...
@ باشه.... خب آقای کیم کجاست...
☆اتاق کارش...... و همه دنبال من به سمت اتاق کار پدر اومدن. .. به در اتاق که رسیدم با صدای بلند گفتم « پدر میتونیم بیایم تو...؟ و با موافقت پدر وارد اتاق شدیم...
~ خب این که الان همتون اینجایید یعنی قراره برید شهربازی درسته؟
همه « بله.
~ خب قبلش چند تا نکته هست که باید بهتون بگم... یک _ تاعه باهاتون میاد و از دور مراقبتونه که هم دست گل به آب ندید و هم خطری تحدیدتون نکنه.... دو _ خواهش میکنم.... خواهشششش میکنم همدیگر رو تیکه تیکه نکنید و شهربازی رو هم به باد ندید... و نکته آخر _ راس ساعت ۱۲ خونه این..... با خانواده کوک و جیمین و یونا صحبت کردم و اونا هم امشب اینجان.... حالا اگه سوالی نیست میتونید برید...
☆ آمممم پدر متوجه اون تیکه شهربازی رو به باد ندید نشدم.... اخه ما چطور یه شهربازی به اون بزرگی رو میتونیم به باد بدیم؟
~ همون جور که آخرین باری که پنج نفری رفتین موزه تمام آثار باستانی اونجا رو شکستین و سقف موزه رو اوردین پایین و من و مدیر و تکیونگ تا دو ماه درگیر این مسئله بودیم.....
✓ چه قابلیت هایی داریم و خودمون خبر نداریم...
× بله قابلیت که فراوان داریم اما بیشتر در زمینه تخریبه😐🎉
@ موزه؟؟؟...آها فهمیدم کدومو میگید! پووفف اون که چیزی نبود! اگه قضیه ی کتابخونه رو میفهمیدین چی میگفتید...
~چچچچچیییییییی؟؟!؟!؟!؟
# خب دیگه حرف زدن بسه مرسی عمو جان... پاشین برین آماده شین....
و با عجله بچه ها رو حل دادم بیرون ...پوووففف نزدیک بود هااا
۳۹۴.۴k
۱۹ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.