رمان ارباب من پارت: ۱۳۶
مثل اینکه حرفم رو نشنید چون بدون اینکه در جوابم چیزی بگه، بلند رو به آشپزخونه گفت:
_ اکرم خانم پس چیشد این چای؟
_ آوردم آقا
چندثانیه که گذشت با سینی چای وارد سالن شد و سریع روی میز چید و گفت:
_ چیز دیگه ای میل ندارید؟
_ نه ممنونم
_ پس با اجازه تون
_ به کارات برس
_ چشم
و سرش رو تکون داد و به سمت آشپزخونه برگشت.
بهراد هم فنجونش رو برداشت و گفت:
_ بخور تا حرف بزنیم
با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:
_ دلم چای نمیخواد، تو زود بخور و حرفت رو بزن
_ خیلی خوب پس یکم صبرکن
به ساعت روی دیوار نگاهی کردم و پوفی کشیدم.
بیشعور از عمد انقدر طولش داد تا حرص من رو دربیاره و اذیتم کنه و منم برای اینکه به هدفش نرسه هیچی نگفتم و چیزی هم نشون ندادم اما از درون داشتم کلی حرص میخوردم و دلم میخواست با دوتا دستام خفه اش کنم تا بمیره و منم راحت بشم اما حیف که نمیشد!
_ خب بریم سراغ حرفامون
با شنیدن صداش چشمام رو چرخوندم و آروم گفتم:
_ چه عجب!
_ شروع کنم؟
_ آره
_ سپیده ما جفتمون دوتا آدم عاقل و بالغیم
_ مطمئنی؟!
_ از چی؟
_ از عاقل بودن خودت!
با جدیت بهم نگاه کرد و گفت:
_ کاملا جدی ام، تو هم جدی و صدالبته آدم باش!
تو دلم یه چندتا فحش آبدار نثارش کردم اما چیزی نگفتم و اونم ادامه داد:
_ ما قبلا به هم محرم شدیم اما عقد دائمی نکردیم
_ خب؟
_ الان با وجود این بچه دیگه نمیتونیم با این شرایط ادامه بدیم
_ خب؟
_ من میخوام تا قبل از اینکه شکمت بزرگ نشده رسماً ازدواج کنیم و یه عروسی بزرگ هم بگیریم
دستم که داشت به سمت شکلات های روی میز میرفت وسط راه خشک شد و با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم:
_ چی؟
_ اکرم خانم پس چیشد این چای؟
_ آوردم آقا
چندثانیه که گذشت با سینی چای وارد سالن شد و سریع روی میز چید و گفت:
_ چیز دیگه ای میل ندارید؟
_ نه ممنونم
_ پس با اجازه تون
_ به کارات برس
_ چشم
و سرش رو تکون داد و به سمت آشپزخونه برگشت.
بهراد هم فنجونش رو برداشت و گفت:
_ بخور تا حرف بزنیم
با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:
_ دلم چای نمیخواد، تو زود بخور و حرفت رو بزن
_ خیلی خوب پس یکم صبرکن
به ساعت روی دیوار نگاهی کردم و پوفی کشیدم.
بیشعور از عمد انقدر طولش داد تا حرص من رو دربیاره و اذیتم کنه و منم برای اینکه به هدفش نرسه هیچی نگفتم و چیزی هم نشون ندادم اما از درون داشتم کلی حرص میخوردم و دلم میخواست با دوتا دستام خفه اش کنم تا بمیره و منم راحت بشم اما حیف که نمیشد!
_ خب بریم سراغ حرفامون
با شنیدن صداش چشمام رو چرخوندم و آروم گفتم:
_ چه عجب!
_ شروع کنم؟
_ آره
_ سپیده ما جفتمون دوتا آدم عاقل و بالغیم
_ مطمئنی؟!
_ از چی؟
_ از عاقل بودن خودت!
با جدیت بهم نگاه کرد و گفت:
_ کاملا جدی ام، تو هم جدی و صدالبته آدم باش!
تو دلم یه چندتا فحش آبدار نثارش کردم اما چیزی نگفتم و اونم ادامه داد:
_ ما قبلا به هم محرم شدیم اما عقد دائمی نکردیم
_ خب؟
_ الان با وجود این بچه دیگه نمیتونیم با این شرایط ادامه بدیم
_ خب؟
_ من میخوام تا قبل از اینکه شکمت بزرگ نشده رسماً ازدواج کنیم و یه عروسی بزرگ هم بگیریم
دستم که داشت به سمت شکلات های روی میز میرفت وسط راه خشک شد و با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم:
_ چی؟
۱۸.۴k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.