the king of my heart 💜
the king of my heart 💜
پارت ۵
یونگی. سلام پدربزرگ
بزرگ خان. سلام پسرم کاری داشتی؟
یونگی .خب راستش....اره، سر میز شام گفتین که ات قراره با پسر سهامدار جدید ازدواج کنه
بزرگ خان.خب اره توی قرارداد اینو نوشته بود
یونگی. پدربزرگ شما اصلا فکر نمیکنید که ات چه روحیه ضعیفی داره اون دختر گناه داره به جای اینکه به عنوان پدر بزرگش پشتش باشید دارید اونو به یه ازدواج اجباری وادار میکنید؟(یکم داد)
بزرگ خان. صداتو بیار پایین پسر
تو اصلا میدونی بستن این قرارداد میتونه چه سودی روی شرکت داشته باشه؟
یونگی. شما فقط به فکر پول و جایگاهین
اصلاً فکر نمیکنی که داری با این کار زندگی نوه خودتو سیاه میکنی،من نمیزارم ات با اون ازد..که حرفش با سیلی پدربزرگش قطع شد.
ات
اخخخخخ سرم
چشامو باز کردم از تخت افتادم پایین اییی که یهو در اتاق باز شد
اجوما. وای دخترم چیشده(نگران)
ات.با یه صدای آشنا به سمت در برگشتم
اجوماااا دلم برات تنگ شده بود
از جام پریدم رفتم بغل اجوما
اجوما. هی یواش دختر جون خفم کردی
ات.ببخشید خب دلم براتون تنگ شده بود راستی سانا چیشد؟پسرش سالم به دنیا اومد؟
اجوما خندیدو گفت:اره یه پسر خوشگل اسمشم بکهیونه
ات.اخ جون اجوما جونم فراموش نکی یه روز بیاریش اینجا میخام ببینمش
اجوما. باشه دخترم
راستی تو خوبی چیشد داد کشیدی؟
ات. چیزی نیست از تخت افتادم الان خوبم
اجوما. خدارو شکر حالا لباستو عوض کن بیا پایین صبحونه
ات. چشم اجوما
ات
رفتم در کمدمو درشو باز کردم....خب امروز چی بپوشم؟که با یادآوری یه چیز دوباره لبخندم محو شد
اگه یونگی نتونسته باشه بابا بزرگو راضی کنه؟امشب میان خواستگاریم منم که نمیتونم رو حرف پدربزرگ حرف بزنم
چیکار کنم
اصلاً شاید یونگی راضیش کرده که من ازدواج نکنم.....
پارت ۵
یونگی. سلام پدربزرگ
بزرگ خان. سلام پسرم کاری داشتی؟
یونگی .خب راستش....اره، سر میز شام گفتین که ات قراره با پسر سهامدار جدید ازدواج کنه
بزرگ خان.خب اره توی قرارداد اینو نوشته بود
یونگی. پدربزرگ شما اصلا فکر نمیکنید که ات چه روحیه ضعیفی داره اون دختر گناه داره به جای اینکه به عنوان پدر بزرگش پشتش باشید دارید اونو به یه ازدواج اجباری وادار میکنید؟(یکم داد)
بزرگ خان. صداتو بیار پایین پسر
تو اصلا میدونی بستن این قرارداد میتونه چه سودی روی شرکت داشته باشه؟
یونگی. شما فقط به فکر پول و جایگاهین
اصلاً فکر نمیکنی که داری با این کار زندگی نوه خودتو سیاه میکنی،من نمیزارم ات با اون ازد..که حرفش با سیلی پدربزرگش قطع شد.
ات
اخخخخخ سرم
چشامو باز کردم از تخت افتادم پایین اییی که یهو در اتاق باز شد
اجوما. وای دخترم چیشده(نگران)
ات.با یه صدای آشنا به سمت در برگشتم
اجوماااا دلم برات تنگ شده بود
از جام پریدم رفتم بغل اجوما
اجوما. هی یواش دختر جون خفم کردی
ات.ببخشید خب دلم براتون تنگ شده بود راستی سانا چیشد؟پسرش سالم به دنیا اومد؟
اجوما خندیدو گفت:اره یه پسر خوشگل اسمشم بکهیونه
ات.اخ جون اجوما جونم فراموش نکی یه روز بیاریش اینجا میخام ببینمش
اجوما. باشه دخترم
راستی تو خوبی چیشد داد کشیدی؟
ات. چیزی نیست از تخت افتادم الان خوبم
اجوما. خدارو شکر حالا لباستو عوض کن بیا پایین صبحونه
ات. چشم اجوما
ات
رفتم در کمدمو درشو باز کردم....خب امروز چی بپوشم؟که با یادآوری یه چیز دوباره لبخندم محو شد
اگه یونگی نتونسته باشه بابا بزرگو راضی کنه؟امشب میان خواستگاریم منم که نمیتونم رو حرف پدربزرگ حرف بزنم
چیکار کنم
اصلاً شاید یونگی راضیش کرده که من ازدواج نکنم.....
۱۱.۵k
۰۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.