ꜱᴀᴅɪᴍ
ᴘᴀʀᴛ:ꜱɪx
[ویو ات]
چشمامو باز کردم رو تخت بودم به دور برم نگاه کردم که در اتاق باز شد جونگکوک با سینی غذا وارد اتاق شد
جونگکوک: میخواستی جایی بری؟
ات: بورام کجاست؟
جونگکوک: نگران نباش اون جاش امنه غذاتو بخور میخواییم بریم
غذا رو گذاشت رو تخت
ات: من با تو هیچ جایی نمیام این غذایی کوفیتو هم خودت بخور
غذا رو پرت کردم زمین..
جونگکوک پرتم کرد رو تخت
جونگکوک: هیی میخوام باهات مهربون باشم نمیزاری لعنتییی
ات: باشه باشه باهات میام
ازم فاصله گرفت به رگای باد کرده گردنش نگاه کردم
جونگکوک: بیا پایین سریع
در اتاق باز کردم راه افتادم
جونگکوک: سوار ماشین شو
بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم که بورام دیدم
بورام: هییی دختررر (بالخند)
ات: بورام (باتعجب)
سفت بلغش کردم
بورام: ترسیدم برات اتفاقی افتاده
ات: بلایی که سرت نیاوردن؟
بورام: نه حالم خوبه اون عوضی اون مرتیکه روانی خیلی هیزه
بورام با حالت خنده داری حرف میزد که به حرف زدنش بلخند زدم
ات: باشه دختر خودتو کشتی (بالخند)
وقتی جونگکوک و یونگ وارد ماشین شدند
دیدم تو راه بورام داره با یونگ چشم تو چشم میشه داشتم به اونا لبخند میزدم که متوجه نگاه خیره کننده جونگکوک شدم
برگشتم نگاش کردم نگاهش خنثی بود سریع نگاهمو ازش گرفتم باید منتظر یه فرصت بودم که دست بورام بگیریم فرار کنم
یونگ: هیی اونجوری نگام نکن سلیطه خانم
بورام: هیی تو با کی بودی سلیطه! فک کردی کی هستی
دیدم یونگ از حرف بورام عصبی شده میخواست بیاد سمتش که رفتم جلوی بورام
ات: اصلا فکرشو نکن نزدیکش بشی
جونگکوک دوباره حالت عصبی به خودش گرفت
جونگکوک: یونگ بیا عقب هنوز خیلی وقت هست (باپوزخند)
به صورتش نگاه کردم که با چشماش داشت نگام میکرد چرا هنوز حسم بهت کم نشده چرا درمان نمیشی داشتم با چشمام باهاش حرف میزدم مطمئن بودم اگه یکم دیگه نگاش میکردم یه سوال ازم میپرسید پس سریع نگاهمو دوباره ازش گرفتم
#: قربان رسیدیم فرودگاه
جونگکوک: پیاده شید و مبادا فکر فرار به سوتون برنه که اینجارو با خودتون با خاک یکسان میکنم (باحالت جدی)
از جدی بودن جونگکوک متوجه شدم که کاریو که بگه رو میکنه دست بورام گرفتم از ماشین خارج شدم
جونگکوک: یونگ ببرشون تو هواپیما منم میام
یونگ: باشه
[ویو ات]
چشمامو باز کردم رو تخت بودم به دور برم نگاه کردم که در اتاق باز شد جونگکوک با سینی غذا وارد اتاق شد
جونگکوک: میخواستی جایی بری؟
ات: بورام کجاست؟
جونگکوک: نگران نباش اون جاش امنه غذاتو بخور میخواییم بریم
غذا رو گذاشت رو تخت
ات: من با تو هیچ جایی نمیام این غذایی کوفیتو هم خودت بخور
غذا رو پرت کردم زمین..
جونگکوک پرتم کرد رو تخت
جونگکوک: هیی میخوام باهات مهربون باشم نمیزاری لعنتییی
ات: باشه باشه باهات میام
ازم فاصله گرفت به رگای باد کرده گردنش نگاه کردم
جونگکوک: بیا پایین سریع
در اتاق باز کردم راه افتادم
جونگکوک: سوار ماشین شو
بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم که بورام دیدم
بورام: هییی دختررر (بالخند)
ات: بورام (باتعجب)
سفت بلغش کردم
بورام: ترسیدم برات اتفاقی افتاده
ات: بلایی که سرت نیاوردن؟
بورام: نه حالم خوبه اون عوضی اون مرتیکه روانی خیلی هیزه
بورام با حالت خنده داری حرف میزد که به حرف زدنش بلخند زدم
ات: باشه دختر خودتو کشتی (بالخند)
وقتی جونگکوک و یونگ وارد ماشین شدند
دیدم تو راه بورام داره با یونگ چشم تو چشم میشه داشتم به اونا لبخند میزدم که متوجه نگاه خیره کننده جونگکوک شدم
برگشتم نگاش کردم نگاهش خنثی بود سریع نگاهمو ازش گرفتم باید منتظر یه فرصت بودم که دست بورام بگیریم فرار کنم
یونگ: هیی اونجوری نگام نکن سلیطه خانم
بورام: هیی تو با کی بودی سلیطه! فک کردی کی هستی
دیدم یونگ از حرف بورام عصبی شده میخواست بیاد سمتش که رفتم جلوی بورام
ات: اصلا فکرشو نکن نزدیکش بشی
جونگکوک دوباره حالت عصبی به خودش گرفت
جونگکوک: یونگ بیا عقب هنوز خیلی وقت هست (باپوزخند)
به صورتش نگاه کردم که با چشماش داشت نگام میکرد چرا هنوز حسم بهت کم نشده چرا درمان نمیشی داشتم با چشمام باهاش حرف میزدم مطمئن بودم اگه یکم دیگه نگاش میکردم یه سوال ازم میپرسید پس سریع نگاهمو دوباره ازش گرفتم
#: قربان رسیدیم فرودگاه
جونگکوک: پیاده شید و مبادا فکر فرار به سوتون برنه که اینجارو با خودتون با خاک یکسان میکنم (باحالت جدی)
از جدی بودن جونگکوک متوجه شدم که کاریو که بگه رو میکنه دست بورام گرفتم از ماشین خارج شدم
جونگکوک: یونگ ببرشون تو هواپیما منم میام
یونگ: باشه
۲۰.۶k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.