𝐥𝐚𝐬𝐭 𝐩𝐚𝐫𝐭
سیلام ببخشید که نبودم پیچ فیل نشده و همچی خوبه من نبودم چون داشتم ادامه ای فیکارو مینوشتم و فیک جدید و کامل میکرد و تمام این مدت پیچ دست آدمین دوم بود پس بخاطره اینکه کامنت یا دایرکت جواب ندادم ببخشید
من تو بغل مامان بودم اما هوپی و بابا روی مبل های یک نفره جلوی هم نشسته بودن و نیم ساعت بود به غیر از سوال های مامان هیچ حرفی زده نشد
انگار نه انگار که حقیقتو گفتیم
این گیجم میکرد با موضوع مشکلی ندارن؟
یا این آرامش قبل از طوفانه
بعد از این همه نشستن و استرس مامان خواست بلند شه که بابا شروع کرد
"قرار بود خواهرت باشه؟"
هوپی به مبل تکیه داد
مامان اول به بابا بعد به من نگاه کرد دوباره نشست، جرا جوری رفتار میکرد که انگار نمیدونه و هیچ اتفاقی نیوفتاده؟
جیهوپ نفس عمیق کشید مثل بابا خونسرد جوابش رو داد"حالا که نیست"
"این جوابی نبود که میخواستم جانگ هوسوک"
بابا هر وقت جیهوپ و اینطوری صدا میزد يعنی موضوع به شدت جدیه که حتی ممکنه زمین و زمان رو باهم عوض کنه
"میخوای چی بگم؟"
"از کارت پشیمون نیستی؟"
جیهوپ ساعد دست هاشو روی رون های پاش گذاشت و به جلو خم شد
"اگه این میتونه احساسمو اثبات کنه!
نه پیشمون نیستم"
اون دونفر آروم خونسرد به نظر میرسیدن اما سوال و جواب های محکمشون اصلا اینو نمیگفت و مو به تن منو مامان سیخ میکرد
" چند وقت؟ "
" اولین روز"
بابا آه کوتاهی کشید و دستی به پیشونیش زد
"خدای من باورم نمیشه، چرا زودتر نگفتی،شاید میشد جلوشو گرفت "
" امتحان کردم نمیشه، و الان اصلا سعی نکن که جدامون کنی وگرنه از اینجا میریم"
"جیهوپ من همیشه کنارتون بودم، اما متوجه کارتون هستین؟ میدونین چه اتفاقی میوفته؟"
"قراره به مردم چی بگیم؟"
"حقیقتو، یونا خواهر تنی من نیست "
" جیهوپ..."
"بابا بذار یبار خودم زندگیم و درست کنم"
چند دقیقه بینشون سکوت شد که باعث دیونه شدنم میشد نگاه پر استرسی به مامان کردم اما با یه لبخند سعی کرد آرومم کنه ولی فایده نداشت چون خودشم مثل من بود و از این شرایط میترسید قبول کردن دردسر داشت قبول نکردن صدبرابر دردسر
بابا نفسی گرفت و گفت" یک هفته نتونستی من درستش میکنم"
هوپی سری تکون و از جاش بلند شد و دستمو گرفت و سمت اتاقمون برد
...
دو روز دیگه به آخر هفته مونده بود و اوضاع به شدت آروم پیش میرفت جوری که انگار همه از قبل این اتفاق و میدونستن و منتظر علام رابطه ما بودن و به خوبی باهاش کنار میومدن
بابا هم حرفی از این اتفاقات نمیزد و شونه به شونه همراه جیهوپ توی تمام مصاحبه ها شرکت میکرد و کنارش می ایستاد، میشد گفت بعضی وقتا که میدیدیم از این راضی نیست اما با حرفای مامان آروم میشد و کمتر سرد برخورد میکرد و همینم بیشتر باعث میشد که پیشرفت کنیم و بتونیم درمورد مثال بزرگتر یعنی نامزدی و ازداوج صبحت کنیم اما خوب بخاطره بی پروا بودن و پرو بودن جیهوپ بابا کم موند بود سکته کنه چون تاریخی که برای مراسم عروسی انتخاب کرده بود ماه بعدی بود و این خیلی سریع بود اما برای جانگ هوسوک اهميتی نداشت و حتی تمام کار هارو هم کرده بود و زمانی که به خودمون امدیم من توی لباس عروس بودم و مامان باباهم شاهدمون بودن
و قیافه بابا واقعا دیدنی بود چون بیشتر از من عاقد ازش پرسید و دیگه تا مرزه منفجر شدن کم داشتیم که بلاخره افتخار دادن و بله رو گفتن و ما به چیزی که تمام مدت بخاطرش تلاش کردیم زجر کشیدیم رسیدیم و یه خانواده شدیم
پایان
من تو بغل مامان بودم اما هوپی و بابا روی مبل های یک نفره جلوی هم نشسته بودن و نیم ساعت بود به غیر از سوال های مامان هیچ حرفی زده نشد
انگار نه انگار که حقیقتو گفتیم
این گیجم میکرد با موضوع مشکلی ندارن؟
یا این آرامش قبل از طوفانه
بعد از این همه نشستن و استرس مامان خواست بلند شه که بابا شروع کرد
"قرار بود خواهرت باشه؟"
هوپی به مبل تکیه داد
مامان اول به بابا بعد به من نگاه کرد دوباره نشست، جرا جوری رفتار میکرد که انگار نمیدونه و هیچ اتفاقی نیوفتاده؟
جیهوپ نفس عمیق کشید مثل بابا خونسرد جوابش رو داد"حالا که نیست"
"این جوابی نبود که میخواستم جانگ هوسوک"
بابا هر وقت جیهوپ و اینطوری صدا میزد يعنی موضوع به شدت جدیه که حتی ممکنه زمین و زمان رو باهم عوض کنه
"میخوای چی بگم؟"
"از کارت پشیمون نیستی؟"
جیهوپ ساعد دست هاشو روی رون های پاش گذاشت و به جلو خم شد
"اگه این میتونه احساسمو اثبات کنه!
نه پیشمون نیستم"
اون دونفر آروم خونسرد به نظر میرسیدن اما سوال و جواب های محکمشون اصلا اینو نمیگفت و مو به تن منو مامان سیخ میکرد
" چند وقت؟ "
" اولین روز"
بابا آه کوتاهی کشید و دستی به پیشونیش زد
"خدای من باورم نمیشه، چرا زودتر نگفتی،شاید میشد جلوشو گرفت "
" امتحان کردم نمیشه، و الان اصلا سعی نکن که جدامون کنی وگرنه از اینجا میریم"
"جیهوپ من همیشه کنارتون بودم، اما متوجه کارتون هستین؟ میدونین چه اتفاقی میوفته؟"
"قراره به مردم چی بگیم؟"
"حقیقتو، یونا خواهر تنی من نیست "
" جیهوپ..."
"بابا بذار یبار خودم زندگیم و درست کنم"
چند دقیقه بینشون سکوت شد که باعث دیونه شدنم میشد نگاه پر استرسی به مامان کردم اما با یه لبخند سعی کرد آرومم کنه ولی فایده نداشت چون خودشم مثل من بود و از این شرایط میترسید قبول کردن دردسر داشت قبول نکردن صدبرابر دردسر
بابا نفسی گرفت و گفت" یک هفته نتونستی من درستش میکنم"
هوپی سری تکون و از جاش بلند شد و دستمو گرفت و سمت اتاقمون برد
...
دو روز دیگه به آخر هفته مونده بود و اوضاع به شدت آروم پیش میرفت جوری که انگار همه از قبل این اتفاق و میدونستن و منتظر علام رابطه ما بودن و به خوبی باهاش کنار میومدن
بابا هم حرفی از این اتفاقات نمیزد و شونه به شونه همراه جیهوپ توی تمام مصاحبه ها شرکت میکرد و کنارش می ایستاد، میشد گفت بعضی وقتا که میدیدیم از این راضی نیست اما با حرفای مامان آروم میشد و کمتر سرد برخورد میکرد و همینم بیشتر باعث میشد که پیشرفت کنیم و بتونیم درمورد مثال بزرگتر یعنی نامزدی و ازداوج صبحت کنیم اما خوب بخاطره بی پروا بودن و پرو بودن جیهوپ بابا کم موند بود سکته کنه چون تاریخی که برای مراسم عروسی انتخاب کرده بود ماه بعدی بود و این خیلی سریع بود اما برای جانگ هوسوک اهميتی نداشت و حتی تمام کار هارو هم کرده بود و زمانی که به خودمون امدیم من توی لباس عروس بودم و مامان باباهم شاهدمون بودن
و قیافه بابا واقعا دیدنی بود چون بیشتر از من عاقد ازش پرسید و دیگه تا مرزه منفجر شدن کم داشتیم که بلاخره افتخار دادن و بله رو گفتن و ما به چیزی که تمام مدت بخاطرش تلاش کردیم زجر کشیدیم رسیدیم و یه خانواده شدیم
پایان
۱۸.۵k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.