فیک: فصل دوم فقط من، فقط تو
پارت : 12
ات
از اون عمارت لعنتی زدم بیرون و فقط میخواستم ی جای خلوت گیر بیارم
ک موفق شدم ی پارک بود عجیب خلوت بودن ولی الان مگه مهمه
هر چقدر فک میکنم نمیدونم چرا این بلا ها سرم میاد مگه جز دوست داشتنش چیزی میخواستم مگه خواسته ی زیادی بود کاش هیچوقت برنمیگشت و
هق هق رو سر داده بودم
منه احمق تنم محتاج گرمای اونه
ای کاش دوری میکردیم از همون اولش ای کاش تنها میبودم
سردرد وحشتناکی داشتم
هه من هیچ جای برای رفتن نداشتم ، کجا برم ؟
همونطور ک زانوهام رو بغل کرده بودم سرم رو گذاشتم رو پام و نمیدونم چرا گریه کردن آرومم نمیکرد
کم کم بارون میبارید صداش کمی باعث آرامشم شده بود اوففف این قلب لعنتی چرا انقد درد میکنه نفس کشیدن برام سخت بود
تقریبا یک ساعتی بود ک اونجا نشسته بودم و بیش از حد خسته بودم
دستم رو روی زمین گلی ک با بارون اغوشته شده بود گذاشتم و ب سختی بلند شدم و تصمیم گرفتم برگردم آروم ب سمت عمارت قدم برداشتم
آشفته تر از اونی بودم ک بخوام صدای اون گوشی لعنتی رو خاموش کنم و صداش رو مخ بود پس از جیبم در آوردم و با حرص کوبیدم ب زمین و دوباره راه رفتم وارد عمارت شدم
تهیونگ
پاهام درد شدیدی داشت ولی خودمو کنترل کردم و نیوفتادم و از پله ها اومدم پایین و از عمارت خارج شدم دیدمش نشسته بود
زیر ی درخت هر دونه اشکی ک میریخت سه قطره اشک از چشمای من میریخت
تمومشون تقصیر منه همش بخاطر منه لعنتیه همینطور نگاش میکردم
ک ب سختی داشت بلند میشد ی قدم برداشتم ک برم پیشش ولی نرفتم و دوباره برگشتم و دنبالش رفتم و برگشت ب عمارت
ات
همه نگران بهم نگاه میکردن
مادربزرگ: ک کجا بودی ات ا این چ سر وضعیه هق سره نوه هام داره چی هق میاد و رفت آروم ات رو نشوند رو کاناپه
ات سرش رو بالا آورد و لبخند فیکی زد
ات : م مادربزرگ گریه نکن من خوبم فقط فقط ی کم خالم بد بود ببخشید نگران شدی
و مادربزرگ ات سره ات رو روی شونه ش گذاشت و موهاش رو نوازش میکرد ک ......
شرط پارت بعد:111تا لایک و کامنت بدون تکرار
ات
از اون عمارت لعنتی زدم بیرون و فقط میخواستم ی جای خلوت گیر بیارم
ک موفق شدم ی پارک بود عجیب خلوت بودن ولی الان مگه مهمه
هر چقدر فک میکنم نمیدونم چرا این بلا ها سرم میاد مگه جز دوست داشتنش چیزی میخواستم مگه خواسته ی زیادی بود کاش هیچوقت برنمیگشت و
هق هق رو سر داده بودم
منه احمق تنم محتاج گرمای اونه
ای کاش دوری میکردیم از همون اولش ای کاش تنها میبودم
سردرد وحشتناکی داشتم
هه من هیچ جای برای رفتن نداشتم ، کجا برم ؟
همونطور ک زانوهام رو بغل کرده بودم سرم رو گذاشتم رو پام و نمیدونم چرا گریه کردن آرومم نمیکرد
کم کم بارون میبارید صداش کمی باعث آرامشم شده بود اوففف این قلب لعنتی چرا انقد درد میکنه نفس کشیدن برام سخت بود
تقریبا یک ساعتی بود ک اونجا نشسته بودم و بیش از حد خسته بودم
دستم رو روی زمین گلی ک با بارون اغوشته شده بود گذاشتم و ب سختی بلند شدم و تصمیم گرفتم برگردم آروم ب سمت عمارت قدم برداشتم
آشفته تر از اونی بودم ک بخوام صدای اون گوشی لعنتی رو خاموش کنم و صداش رو مخ بود پس از جیبم در آوردم و با حرص کوبیدم ب زمین و دوباره راه رفتم وارد عمارت شدم
تهیونگ
پاهام درد شدیدی داشت ولی خودمو کنترل کردم و نیوفتادم و از پله ها اومدم پایین و از عمارت خارج شدم دیدمش نشسته بود
زیر ی درخت هر دونه اشکی ک میریخت سه قطره اشک از چشمای من میریخت
تمومشون تقصیر منه همش بخاطر منه لعنتیه همینطور نگاش میکردم
ک ب سختی داشت بلند میشد ی قدم برداشتم ک برم پیشش ولی نرفتم و دوباره برگشتم و دنبالش رفتم و برگشت ب عمارت
ات
همه نگران بهم نگاه میکردن
مادربزرگ: ک کجا بودی ات ا این چ سر وضعیه هق سره نوه هام داره چی هق میاد و رفت آروم ات رو نشوند رو کاناپه
ات سرش رو بالا آورد و لبخند فیکی زد
ات : م مادربزرگ گریه نکن من خوبم فقط فقط ی کم خالم بد بود ببخشید نگران شدی
و مادربزرگ ات سره ات رو روی شونه ش گذاشت و موهاش رو نوازش میکرد ک ......
شرط پارت بعد:111تا لایک و کامنت بدون تکرار
۸۱.۲k
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.