فیک جیمین
ازدواج اجباری
پارت ۲۹
( پرش زمانی ۷ سال دیگه )
ویو ا.ت
تو این مدت یونا خیلی به جیمین وابسته شده بود ... ولی جیمین این روزا خیلی کار داشت و ننیتونست باهاش خیلی وقت بگذرونه... الان ساعت نزدیکای ۱۱ بود
ا.ت: یونااا عزیزمم
یونا: بله مامانی؟
ا.ت: مشقاتو تموم کردی ؟
یونا: اله اله فقط یزره مونده اونو بنویشم بیاممم
ا.ت: باشه عزیزم
نشستم رو زمین تا هم قدش بشم .. لپاشو کشیدم ..
یونا : مامانیی
ا.ت: جونم؟
یونا : بابایی کی میادد؟🥺
ا.ت: میاد عزیزم .. یکم سرش شلوغه تو غذاتو بخور باباییم میاد
یونا : باوشه پس من سریع برم مشقامو تموم کنمم😀
ا.ت: برو عزیزم
وقتی یونا رفت زنگ زدم جیمین
^ مکالمشون
ا،ت: الو؟
جیمین: سلام عزیزم
ا،ت: سلام خوبی ؟
جیمین : مرسی .. جونم کاری داشتی؟
ا.ت: جیمین کی میای؟
جیمین: نمیدونم کار دارم شاید یه یه ساعت دیگه اینا
ا.ت: سعی کن زودتر بیای یونا دلش برات تنگ شده
جیمین: هعی به خاطر کارهام نمیتونم خیلی باهاش وقت بگذرونم .. سعی میکنم زودتر بیام..
ا.ت : باشه پس .. خدافظ
جیمین: خدافظ چاگی
^ پایان مکالمه
رفتم سمت قابلمه بوش که بهم خورد حالم بد شد ... رفتم دستشویی و بالا اوردم...
خیلی حالم بد بود ولی اهمیتی ندادم میزو چیدم و یونا رو صدا کردم غذا خوردیم..
شاعت تقریبا ۱۲ شده بود و یونا نمیرفت که بخوابه ...
ا.ت: قشنگ مامان .. نمیخوای بری بخوابی؟
یونا : نچ نوموخوام میخوام اول بابایی بیاد بعد..
که زنگ خونه صدا خورد
یونا : هوراااا بابایییی
دوید سمت در و در و باز کرد ... پرید بغل جیمین
جیمین: سلام عسل بابا
یونا: سلام ..باباییی خیلی دیر کردییی🥺
جیمین: ببخشید عزیزممم سعی میکنم دفعه بعد زودتر بیام باشه؟
یونا : باسه
ا.ت: سلام دیگه🙄😂
جیمین: سلام عزیزم
جیمین .. یونا رو گذاشت پایین و اومد سمتم و پیشونیمو بوسید...
ا.ت: خب دیگه یونا برو بخواب
یونا: باید بابایی برام قصه بگهه
ا.ت: بابایی خستس نمیشه که
جیمین: اشکالی نداره .. برم لباس عوض کنم و بیام .. باشه دخترکم؟
یونا: اخجووننن باسهه
جیمین رفت لباس عوض کرد ... رفت پیش یونا و براش قصه گف .. که یونا خوابید ..
ا،ت: غذا خوردی؟
جیمین: نه نخوردم .. اصلا وقت نداشتم..
ا،ت: پس بزار الان برات میکشم
جیمین غذاشو خورد ... رفتیم و خوابیدیم..
فردا ۶ و ۳۰ صب
ویو ا،ت
از خواب بیدار شدم دست و صورتمو شستم و رفتم پایین تو اشپز خونه صبحونه درست کردم... رفتم تو اتاق یونا
ا،ت: یونا ... یونا.. بیدار شو
یونا: فقط ۵ دیقه دیگه لفطااا
ا.ت: مگه قرار نبود بابایی امروز تورو برسونه مدرسه؟
یونا یهو صاف نشست
یونا: بیدار شدمم
خندیدم و لباسشو پوشوندم و گفتم من میرم بابایی و بیدار کنم .. رفتم تو اتاق و جیمین و بیدار کردم .. جیمین .. یونا رو برد مدرسه و برگشت .. بقیه کامنت
پارت ۲۹
( پرش زمانی ۷ سال دیگه )
ویو ا.ت
تو این مدت یونا خیلی به جیمین وابسته شده بود ... ولی جیمین این روزا خیلی کار داشت و ننیتونست باهاش خیلی وقت بگذرونه... الان ساعت نزدیکای ۱۱ بود
ا.ت: یونااا عزیزمم
یونا: بله مامانی؟
ا.ت: مشقاتو تموم کردی ؟
یونا: اله اله فقط یزره مونده اونو بنویشم بیاممم
ا.ت: باشه عزیزم
نشستم رو زمین تا هم قدش بشم .. لپاشو کشیدم ..
یونا : مامانیی
ا.ت: جونم؟
یونا : بابایی کی میادد؟🥺
ا.ت: میاد عزیزم .. یکم سرش شلوغه تو غذاتو بخور باباییم میاد
یونا : باوشه پس من سریع برم مشقامو تموم کنمم😀
ا.ت: برو عزیزم
وقتی یونا رفت زنگ زدم جیمین
^ مکالمشون
ا،ت: الو؟
جیمین: سلام عزیزم
ا،ت: سلام خوبی ؟
جیمین : مرسی .. جونم کاری داشتی؟
ا.ت: جیمین کی میای؟
جیمین: نمیدونم کار دارم شاید یه یه ساعت دیگه اینا
ا.ت: سعی کن زودتر بیای یونا دلش برات تنگ شده
جیمین: هعی به خاطر کارهام نمیتونم خیلی باهاش وقت بگذرونم .. سعی میکنم زودتر بیام..
ا.ت : باشه پس .. خدافظ
جیمین: خدافظ چاگی
^ پایان مکالمه
رفتم سمت قابلمه بوش که بهم خورد حالم بد شد ... رفتم دستشویی و بالا اوردم...
خیلی حالم بد بود ولی اهمیتی ندادم میزو چیدم و یونا رو صدا کردم غذا خوردیم..
شاعت تقریبا ۱۲ شده بود و یونا نمیرفت که بخوابه ...
ا.ت: قشنگ مامان .. نمیخوای بری بخوابی؟
یونا : نچ نوموخوام میخوام اول بابایی بیاد بعد..
که زنگ خونه صدا خورد
یونا : هوراااا بابایییی
دوید سمت در و در و باز کرد ... پرید بغل جیمین
جیمین: سلام عسل بابا
یونا: سلام ..باباییی خیلی دیر کردییی🥺
جیمین: ببخشید عزیزممم سعی میکنم دفعه بعد زودتر بیام باشه؟
یونا : باسه
ا.ت: سلام دیگه🙄😂
جیمین: سلام عزیزم
جیمین .. یونا رو گذاشت پایین و اومد سمتم و پیشونیمو بوسید...
ا.ت: خب دیگه یونا برو بخواب
یونا: باید بابایی برام قصه بگهه
ا.ت: بابایی خستس نمیشه که
جیمین: اشکالی نداره .. برم لباس عوض کنم و بیام .. باشه دخترکم؟
یونا: اخجووننن باسهه
جیمین رفت لباس عوض کرد ... رفت پیش یونا و براش قصه گف .. که یونا خوابید ..
ا،ت: غذا خوردی؟
جیمین: نه نخوردم .. اصلا وقت نداشتم..
ا،ت: پس بزار الان برات میکشم
جیمین غذاشو خورد ... رفتیم و خوابیدیم..
فردا ۶ و ۳۰ صب
ویو ا،ت
از خواب بیدار شدم دست و صورتمو شستم و رفتم پایین تو اشپز خونه صبحونه درست کردم... رفتم تو اتاق یونا
ا،ت: یونا ... یونا.. بیدار شو
یونا: فقط ۵ دیقه دیگه لفطااا
ا.ت: مگه قرار نبود بابایی امروز تورو برسونه مدرسه؟
یونا یهو صاف نشست
یونا: بیدار شدمم
خندیدم و لباسشو پوشوندم و گفتم من میرم بابایی و بیدار کنم .. رفتم تو اتاق و جیمین و بیدار کردم .. جیمین .. یونا رو برد مدرسه و برگشت .. بقیه کامنت
۳۴.۱k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.