(عاشق غریب)
(عاشق غریب)
پارت ۲۹
از زبان باران
رو به مهرشاد کردم....صورتش سرخ شده بود بالاخره فهمید من بیگناهم....هانا خدا به فریادت برسه....با شدت از جاش پاشد و رفت بیرون....بعد ازچند دقیقه صدای داد و بیدادشون راه افتاد....گریه های هانا،داد های مهرشاد،صدای دایی و زندایی همشون تو گوشم پیچیده بود....با یاد بچه ها سریع از اتاق اومدم بیرون...حتما به خاطر داد و بیداد اینا ترسیدن....رفتم جلوی در اتاق آرتا....در زدم اما کسی جواب نداد....به ناچار در رو باز کردم....با دیدن جسه کوچیکش پشت در تعجب کردم....اشک های روی صورتش توجهم و جلب کرد....صدای هق هق های آرومش و میشنیدم....روز زانو هام نشستم و اشکاش و پاک کردم....بدون حرفی بغلش کردم....به خاطر هانا همه ی ما باید تو عذاب باشیم....من موندم به خاطر اینکه میخواست منو بد جلوه بده چی به اون میرسه....بعد از چند دقیقه از خودم جداش کردم و گفتم:
_میخوای بریم با ارغوان بازی؟؟؟
با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد و سرش و تکون داد....دستشو گرفتم و رفتیم تو اتاق ارغوان....آرتا با ارغوان بازی میکرد اما من حواسم به داد و بیداد اون ها بود...بعد از چند دقیقه بالاخره صدای داد های مهرشاد خوابید اما گریه های هانا نه....
_باران؟
با صدای آرتا از فکر اومدم بیرون .....لبخندی زدم و گفتم:
_جانم؟
_من گشنمه
پیشونیشو بوسیدم ....
_الان میرم برات کیک و شیرکاکائو میارم
با صدای ملوسش تشکر کرد.....اتفاقا بهونه ی خوبی برای اینکه برم پایین و سرگوشی آب بدم .....آروم از پله ها رفتم پایین که هانا با دیدنم پاشد و شروع کرد به جیغ داد کردن....
با انگشتش منو نشون داد و گفت:
_همه تقصیر اینهههه
من؟من مگه چیکار کردم؟؟دلم میخواست تو چشاش زل بزنم و بگم مگه من به همه دروغ گفتم اما حوصله ی دهن به دهن گذاشتن باهاشو نداشتم....بی توجه به اون رفتم سمت یخچال و شیرکاکائو آرتا رو برداشتم....
_اونا واسه کیه؟؟
برگشتم سمت زندایی....
_واسه آرتاست
هانا با شدت اون سمتم....چند قدم رفتم عقب...این امروز چشه؟؟با حرص شیرکاکائو و کیک ازدستم کشید و پرت کرد رو زمین....بدون توجه به صدای بد خوراکی ها گفت:
_لازم نکرده واسه بچه ی من خوراکی ببرییی
با اومدن دایی سلمان ساکت شد ....دایی نگاه حرصی به هانا انداخت....با صدای کلفتش گفت:
_عروس تو سر همه ی ما کلاه گذاشتی بعد تازه طلبکارم هستی؟؟
بعد هانا با سر به من گفت:
_تو هم برو بالا پیش بچه ها
چند تا خوراکی دیگه واسه آرتا برداشتم و رفتم....چشمم افتاد به مهرشاد....انقدر داد زده بود نفسش بالا نمیومد....آخر این خودشو از بین میبره...
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
پارت ۲۹
از زبان باران
رو به مهرشاد کردم....صورتش سرخ شده بود بالاخره فهمید من بیگناهم....هانا خدا به فریادت برسه....با شدت از جاش پاشد و رفت بیرون....بعد ازچند دقیقه صدای داد و بیدادشون راه افتاد....گریه های هانا،داد های مهرشاد،صدای دایی و زندایی همشون تو گوشم پیچیده بود....با یاد بچه ها سریع از اتاق اومدم بیرون...حتما به خاطر داد و بیداد اینا ترسیدن....رفتم جلوی در اتاق آرتا....در زدم اما کسی جواب نداد....به ناچار در رو باز کردم....با دیدن جسه کوچیکش پشت در تعجب کردم....اشک های روی صورتش توجهم و جلب کرد....صدای هق هق های آرومش و میشنیدم....روز زانو هام نشستم و اشکاش و پاک کردم....بدون حرفی بغلش کردم....به خاطر هانا همه ی ما باید تو عذاب باشیم....من موندم به خاطر اینکه میخواست منو بد جلوه بده چی به اون میرسه....بعد از چند دقیقه از خودم جداش کردم و گفتم:
_میخوای بریم با ارغوان بازی؟؟؟
با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد و سرش و تکون داد....دستشو گرفتم و رفتیم تو اتاق ارغوان....آرتا با ارغوان بازی میکرد اما من حواسم به داد و بیداد اون ها بود...بعد از چند دقیقه بالاخره صدای داد های مهرشاد خوابید اما گریه های هانا نه....
_باران؟
با صدای آرتا از فکر اومدم بیرون .....لبخندی زدم و گفتم:
_جانم؟
_من گشنمه
پیشونیشو بوسیدم ....
_الان میرم برات کیک و شیرکاکائو میارم
با صدای ملوسش تشکر کرد.....اتفاقا بهونه ی خوبی برای اینکه برم پایین و سرگوشی آب بدم .....آروم از پله ها رفتم پایین که هانا با دیدنم پاشد و شروع کرد به جیغ داد کردن....
با انگشتش منو نشون داد و گفت:
_همه تقصیر اینهههه
من؟من مگه چیکار کردم؟؟دلم میخواست تو چشاش زل بزنم و بگم مگه من به همه دروغ گفتم اما حوصله ی دهن به دهن گذاشتن باهاشو نداشتم....بی توجه به اون رفتم سمت یخچال و شیرکاکائو آرتا رو برداشتم....
_اونا واسه کیه؟؟
برگشتم سمت زندایی....
_واسه آرتاست
هانا با شدت اون سمتم....چند قدم رفتم عقب...این امروز چشه؟؟با حرص شیرکاکائو و کیک ازدستم کشید و پرت کرد رو زمین....بدون توجه به صدای بد خوراکی ها گفت:
_لازم نکرده واسه بچه ی من خوراکی ببرییی
با اومدن دایی سلمان ساکت شد ....دایی نگاه حرصی به هانا انداخت....با صدای کلفتش گفت:
_عروس تو سر همه ی ما کلاه گذاشتی بعد تازه طلبکارم هستی؟؟
بعد هانا با سر به من گفت:
_تو هم برو بالا پیش بچه ها
چند تا خوراکی دیگه واسه آرتا برداشتم و رفتم....چشمم افتاد به مهرشاد....انقدر داد زده بود نفسش بالا نمیومد....آخر این خودشو از بین میبره...
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
۲.۳k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.