A year without him 💔
A year without him 💔
پــارتــــ : 3 💜
وارد خونه شدیم که یهو .... برق ها روشن شد و آهنگ تولدت مبارک پخش شد و صدای جیغ و هورا میومد . خودم هنگ بودم ولی دوستام برام تولد گرفته بودن .
بورام : با یک روز تاخیره تولدت ، ببخشید . ولی عب نداره بیا بریم خوش بگذرونیم .
خیلی خوش حال شدم . با بورام رفتم .
بورام : می چا ، نظرت چیه بری لباستو عوض کنی ؟!
می چا : فکر خوبیه ، الان میام .
رفتم بهترین لباسی که داشتمو پوشیدم . از اتاقم اومدم بیرون و باز صدای آهنگ پخش شد . همه میرقصیدن و خوشحال بودن . منم رفتم که باهاشون برقصم . بعد نیم ساعت ، وقت فوت کردن شمع ها شد .
بورام : هی هی ! اول آرزو ! یادت نرفته که ؟!
می چا : نه بابا یادمه ! خب ،،، آرزو میکنم که ......
بعدش شمع هامو فوت کردم . همه « هو » کشیدن . بعدش کیک رو بریدم . بعد یه مدت ، بورام کیک رو بین دوستام تقسیم کرد . چند ساعت از مهمونی گذشت و کم کم همه رفتن . وقتی خونه خالی شد یه نفس راحت کشیدم . با اینکه خوش گذشته بود ولی خسته شده بودم . داشتم به سمت اتاقم میرفتم که صدای زنگ در اومد .
من : یعنی کی میتونه باشه این موقع شب ؟!
رفتم در رو باز کردم . کوکی پشت در بود . تعجب کرده بودم . یعنی آدرسمو از کجا داشت ؟!
کوکی : سلام . تولدت مبارک ♡
من : عـ .... ه ... چـ ... یـ ... زه سـ ... سـ ... لام . سلام ممنون تو خوبی ؟! بیا تو .
کوکی : باشع .
اومد و نشست رو مبل . یکم سکوت کرد .
گفت : من رو ببخش ولی ، من اون روز تو رو تعقیب کردم تا خونتو پیدا کردم .
می چا : که اینطور .
کوکی : راستی ... تولدت مبارک . برات کادو گرفتم . امیدوارم خوشت بیاد ♡
یه ذره خر ذوق شده بودم و یه ذره تعجب کرده بودم . تاحالا یه پسر بهم کادو نداده بود . یه نگاهی به ساعت کرد .
گفت : وای ! ببخشید اینقدر دیر اومدم چون مهمون داشتی دیر شد .
گفتم : عیبی نداره ، حالا از کجا فهمیدی تولد منه ؟!
گفت : داشتم رد میشم که دیدم خیلی صدای آهنگ میاد از همسایتون پرسیدم گفت تولدته .
می چا : که اینطور !
کوکی : خب من دیگه میرم ، ببخشید دیر وقت اومدم . بازم تولدت مبارک . فعلا خداحافظ .
می چا : خداحافظ . چند بار گفت تولدت مبارک / :
هعی / : حالا ولش کن ببینم چی گرفته !
خیلی بی حوصله کاغذ کادو رو پاره کردم ، توش یه عطر خوش بو ، بود . خیلی خوش حال شدم . آخه خیلی وقت بود میخواستم اون عطر رو بخرم ولی وقت نمیشد . پا شدم رفتم اتاقم . لباسامو در اوردم و گرفتم خوابیدم .
پــارتــــ : 3 💜
وارد خونه شدیم که یهو .... برق ها روشن شد و آهنگ تولدت مبارک پخش شد و صدای جیغ و هورا میومد . خودم هنگ بودم ولی دوستام برام تولد گرفته بودن .
بورام : با یک روز تاخیره تولدت ، ببخشید . ولی عب نداره بیا بریم خوش بگذرونیم .
خیلی خوش حال شدم . با بورام رفتم .
بورام : می چا ، نظرت چیه بری لباستو عوض کنی ؟!
می چا : فکر خوبیه ، الان میام .
رفتم بهترین لباسی که داشتمو پوشیدم . از اتاقم اومدم بیرون و باز صدای آهنگ پخش شد . همه میرقصیدن و خوشحال بودن . منم رفتم که باهاشون برقصم . بعد نیم ساعت ، وقت فوت کردن شمع ها شد .
بورام : هی هی ! اول آرزو ! یادت نرفته که ؟!
می چا : نه بابا یادمه ! خب ،،، آرزو میکنم که ......
بعدش شمع هامو فوت کردم . همه « هو » کشیدن . بعدش کیک رو بریدم . بعد یه مدت ، بورام کیک رو بین دوستام تقسیم کرد . چند ساعت از مهمونی گذشت و کم کم همه رفتن . وقتی خونه خالی شد یه نفس راحت کشیدم . با اینکه خوش گذشته بود ولی خسته شده بودم . داشتم به سمت اتاقم میرفتم که صدای زنگ در اومد .
من : یعنی کی میتونه باشه این موقع شب ؟!
رفتم در رو باز کردم . کوکی پشت در بود . تعجب کرده بودم . یعنی آدرسمو از کجا داشت ؟!
کوکی : سلام . تولدت مبارک ♡
من : عـ .... ه ... چـ ... یـ ... زه سـ ... سـ ... لام . سلام ممنون تو خوبی ؟! بیا تو .
کوکی : باشع .
اومد و نشست رو مبل . یکم سکوت کرد .
گفت : من رو ببخش ولی ، من اون روز تو رو تعقیب کردم تا خونتو پیدا کردم .
می چا : که اینطور .
کوکی : راستی ... تولدت مبارک . برات کادو گرفتم . امیدوارم خوشت بیاد ♡
یه ذره خر ذوق شده بودم و یه ذره تعجب کرده بودم . تاحالا یه پسر بهم کادو نداده بود . یه نگاهی به ساعت کرد .
گفت : وای ! ببخشید اینقدر دیر اومدم چون مهمون داشتی دیر شد .
گفتم : عیبی نداره ، حالا از کجا فهمیدی تولد منه ؟!
گفت : داشتم رد میشم که دیدم خیلی صدای آهنگ میاد از همسایتون پرسیدم گفت تولدته .
می چا : که اینطور !
کوکی : خب من دیگه میرم ، ببخشید دیر وقت اومدم . بازم تولدت مبارک . فعلا خداحافظ .
می چا : خداحافظ . چند بار گفت تولدت مبارک / :
هعی / : حالا ولش کن ببینم چی گرفته !
خیلی بی حوصله کاغذ کادو رو پاره کردم ، توش یه عطر خوش بو ، بود . خیلی خوش حال شدم . آخه خیلی وقت بود میخواستم اون عطر رو بخرم ولی وقت نمیشد . پا شدم رفتم اتاقم . لباسامو در اوردم و گرفتم خوابیدم .
۶.۴k
۰۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.