𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁹²
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁹²
chapter②
"میو رو تو بغلم گرفتم.....
کوک روی مبل تکی، نزدیک به حموم نشسته بود....
نمیدونم چرا اون کارو کردم و با فکر کردن بهش خندم میگیره...
میو رو، رو زمین گذاشتم، جلوی کوک که داشت رمان میخوند خم شدم...
نگاهی از کنار جلد کتاب بهم انداخت...
کتابشو بستم....
کوک: داشتم کتاب میخونم*کلافه*
صورتشو با دستام قاب گرفتم و چشمامو بستم و با جرأت بو.سیدمش....
بعد از اینکه جدا شدم کمرمو صاف کردم...
کوک هم بدون هیچ حرفی بلند شد...
بلند شد و نزدیک تر اومد...من هم که نمیدونستم چیکار کنم و برای همین عقب میرفتم....
پشت سرم مبل چهار نفره بزرگی بود....
با خوردن به اون مبل متوجه شدم که دیگه راهی نیست......
میخواستم در برم و فرار کنم اما دیر شده بود....
دستای کوک رو دور کمرم، حلقه شده حس کردم...
دیگه راهی نبود....
برای اینکه روی مبل ناخوداگاه نشینم با دوتا دستام لباسشو گرفتم....
فکر نمیکردم انقد رمانتیک باشه...
سرشو بین اتصال شونه و گردنم برد و ب.وسه خیلی آروم و ریزی به شونم زد و بعد به سمت گردنم اومد و زیر زاویه فکم رو هم بو.سید.....
نمیدونستم چیکار کنم حتی قلقلکم میومد و با این وجود خشکم زده بود....
به سمت ل.بم اومد و توی ثانیه اول آروم م.ک میزد ولی بعد دَه ثانیه عمیق میبو.سید....
انگار داشت کل این هشت سال رو خالی میکرد!
با فشار آرومی که به شونم داد... فهمیدم که باید روی مبل بشینم...
خیلی خیلی استرس داشتم و انگار تموم ب.دنم در کنترل بود!
جدا شد...
پ.اهامو روی مبل گذاشت و روم خ.یمه زد....
صدای قلبم کل پذیرایی رو فرا گرفته بود!
دوباره ل.باشو رو ل.بام گذاشت و این سری طولش داد...
نفسم دیگه بریده بود...
با مشت کردن دستم خواستم بهش بفهمونم که حداقل بزاره نفسی بکشم ولی بجای رها کردن، چشماشو بست....
اکسیژن رو بزور از مجرای تنفسی بینیم راه دادم....
با صدای باز شدن در عمارت چشماشو باز کرد و سریع و ضایع جدا شد...
از روم بلند شد و من بالاخره تونستم نفسی بکشم....
با عقب بردن موهاش توسط دست راستش نفس عمیقی کشید و به منی که نفس نفس میزدم و روی مبل نشسته بودم نگاهی انداخت...
کوک: شانس باهات یاره مثل اینکه مرخصی خدمتکار و بادیگاردا تموم شده*بم*
حدود دو دقیقه طول کشید تا نفسم جا بیاد....
از روی مبل بلند شدم... یکی از خدمتکارا به سمتم اومد..
---: سلام خانم*تعظیم میکنه*
ات: عاممم سلام*استرس*
---: ببخشید با کیسه زباله ها چیکار داشتین؟
ات: دنبال یکی از وسیله هام بودم....(مکث).... میدونم چجوری یه گربه رو ببرم حموم؟
---: بله *لبخند*
ات: کمک میکنی؟
---: حتما!
ات:*لبخند* ممنون
chapter②
"میو رو تو بغلم گرفتم.....
کوک روی مبل تکی، نزدیک به حموم نشسته بود....
نمیدونم چرا اون کارو کردم و با فکر کردن بهش خندم میگیره...
میو رو، رو زمین گذاشتم، جلوی کوک که داشت رمان میخوند خم شدم...
نگاهی از کنار جلد کتاب بهم انداخت...
کتابشو بستم....
کوک: داشتم کتاب میخونم*کلافه*
صورتشو با دستام قاب گرفتم و چشمامو بستم و با جرأت بو.سیدمش....
بعد از اینکه جدا شدم کمرمو صاف کردم...
کوک هم بدون هیچ حرفی بلند شد...
بلند شد و نزدیک تر اومد...من هم که نمیدونستم چیکار کنم و برای همین عقب میرفتم....
پشت سرم مبل چهار نفره بزرگی بود....
با خوردن به اون مبل متوجه شدم که دیگه راهی نیست......
میخواستم در برم و فرار کنم اما دیر شده بود....
دستای کوک رو دور کمرم، حلقه شده حس کردم...
دیگه راهی نبود....
برای اینکه روی مبل ناخوداگاه نشینم با دوتا دستام لباسشو گرفتم....
فکر نمیکردم انقد رمانتیک باشه...
سرشو بین اتصال شونه و گردنم برد و ب.وسه خیلی آروم و ریزی به شونم زد و بعد به سمت گردنم اومد و زیر زاویه فکم رو هم بو.سید.....
نمیدونستم چیکار کنم حتی قلقلکم میومد و با این وجود خشکم زده بود....
به سمت ل.بم اومد و توی ثانیه اول آروم م.ک میزد ولی بعد دَه ثانیه عمیق میبو.سید....
انگار داشت کل این هشت سال رو خالی میکرد!
با فشار آرومی که به شونم داد... فهمیدم که باید روی مبل بشینم...
خیلی خیلی استرس داشتم و انگار تموم ب.دنم در کنترل بود!
جدا شد...
پ.اهامو روی مبل گذاشت و روم خ.یمه زد....
صدای قلبم کل پذیرایی رو فرا گرفته بود!
دوباره ل.باشو رو ل.بام گذاشت و این سری طولش داد...
نفسم دیگه بریده بود...
با مشت کردن دستم خواستم بهش بفهمونم که حداقل بزاره نفسی بکشم ولی بجای رها کردن، چشماشو بست....
اکسیژن رو بزور از مجرای تنفسی بینیم راه دادم....
با صدای باز شدن در عمارت چشماشو باز کرد و سریع و ضایع جدا شد...
از روم بلند شد و من بالاخره تونستم نفسی بکشم....
با عقب بردن موهاش توسط دست راستش نفس عمیقی کشید و به منی که نفس نفس میزدم و روی مبل نشسته بودم نگاهی انداخت...
کوک: شانس باهات یاره مثل اینکه مرخصی خدمتکار و بادیگاردا تموم شده*بم*
حدود دو دقیقه طول کشید تا نفسم جا بیاد....
از روی مبل بلند شدم... یکی از خدمتکارا به سمتم اومد..
---: سلام خانم*تعظیم میکنه*
ات: عاممم سلام*استرس*
---: ببخشید با کیسه زباله ها چیکار داشتین؟
ات: دنبال یکی از وسیله هام بودم....(مکث).... میدونم چجوری یه گربه رو ببرم حموم؟
---: بله *لبخند*
ات: کمک میکنی؟
---: حتما!
ات:*لبخند* ممنون
۱۳.۵k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.