`تکپارتی`~`فردی که براش مرده بود`
****
باخستگی تمام خودشو جمع وجورکرو و کاپشنشوتواون هوای برفی محکم تنش کرد وودوباره تماس گرفت:
_آه...سلامهیونگ...
_اون...آه...چندبار بگم اون برامدمُرده؟'یکی از بهترین چیزایی ک تو زندگیم یاد گرفتم اینکه دور میشم،محومیشم،کمرنگ میشم،ولی کنار آدمی ک دلش با من نیست نمیمونم!'
چی...تدچیوگفتی؟
الان بخاطر اون...نهه قطع نکن یو...*طرف قطع کرد
با چشمایی ک غم موج میزد توشون ب صدای شکستن قلبشگوش داد و رو نیمکت پارک نشست؛
وقتیبینمغزوقلبتگیرکردی:
🫀:اونازچیزیکهگفتمنظورینداشت!
🧠:ولیاونحرفیکهنبایدروزد!
_منظورش چیه ک هرروز دلشدبرام تنگ نمیشه؟*این حرف دلتنگت نمیشم حرفوطرف پشت خط نبوده*منظورش چیه ک....مهم نی...اصلا فاقد اهمیته!نه خوب غذا میخورم
نه خوب درسِ دانشگاهمو میخونم
نه خوب میخوابم
نه خوب تفریح میکنم
نه خوب ورزش میکنم
نه خوب وارد رابطه میشم
واقعا نمیدونم چمه!من پیامهایی هستم که هرگز فرستاده نشدن
آهنگهایی هستم که شبها تنهاگوش دادم
من ورقهایی هستم که نوشتم و پاره کردم
یا همون بغضهایی که توی گلوم خفه شدن
و حرفهایی که هزار بار توی مغزم تکرار شدن و گفته نشدن.
من اشکهایی هستم که با پشتدست پاک شدن و لبخندهایی که هیچوقت واقعالبخند نبودن
من کسی هستم که هیچکس نمیدونه کی ام!
ولی...واسه کی دارم خودمو ب آبُ آتیش میزنم؟وقتی بی فایده اس مثلِ عکسِ رو پاکت سیگار؟*بغض
هه...من از رفتنش اینهمه ناراحتم؟عمرا...نه رفتن آدما اذیتم میکنه نه حالي که بعد از رفتنشون دارم من فقط دلم براي+خودِقبل از اومدن اون آدما به زندگیم تنگ میشه و حسرت میخورم که کاش غریبه میموندن!
جونگکوک ب خودت بیا دیوونه...ولی چشماش واقعا قشنگه:)*🙂
یکدفعه دختری از اون طرف خیابون ک تازه ب اینور اومده بود روی نیمکتی ک پسر نشسته بود نشست...
پسر نیم نگاهی بش انداخت و...
راوی:بعضی چشمها جوری لمست میکنن که هیچ دستی هیچوقت نتونسته:]
کی فکرشو میکرد آدمی ک چندسال بود براش تو حافضش اونو'مُرده'خطاب میکردکنارش بشینه؟*کوک کارما🫥
دختر هم نگاهی ب اون کرد و برای چند لحظه در خاطراتش غرق شد...خاطراتی ک روزی اونا رو میبوسید؛این حقیقته:خاطرات هیچوقت نمیمیرند'
ذهنِ _:بایدبهش بگم پسر کوچولوت دیگه نمیتونه قوی باشه:)
دختر لب زد:
/موهام دلشون برا دستات تنگ شده جئون جونگکوک:]*دستشو جلو برد براگرفتن دستای جی کی
_دستاسردمیشن-*دستاشوتوجیبش گزاشت
/: مگه ستارت نبودم؟*بغض
_ستاره ها زمانی میوفتن ک دیگ متعلق ب آسمون نباشن!*پاشد ک بره
/:رویای بوسیدنتُ فراموش میکنم؛شاید لبات مالِ یکی دیگس!*گریه
راوی:داستان تموم شد'
اون داشت میرفت..توی ثانیه ی اخر تصوربوسیدنش جلوی قدم هاشو گرفت'
****
نظر؟🥲
باخستگی تمام خودشو جمع وجورکرو و کاپشنشوتواون هوای برفی محکم تنش کرد وودوباره تماس گرفت:
_آه...سلامهیونگ...
_اون...آه...چندبار بگم اون برامدمُرده؟'یکی از بهترین چیزایی ک تو زندگیم یاد گرفتم اینکه دور میشم،محومیشم،کمرنگ میشم،ولی کنار آدمی ک دلش با من نیست نمیمونم!'
چی...تدچیوگفتی؟
الان بخاطر اون...نهه قطع نکن یو...*طرف قطع کرد
با چشمایی ک غم موج میزد توشون ب صدای شکستن قلبشگوش داد و رو نیمکت پارک نشست؛
وقتیبینمغزوقلبتگیرکردی:
🫀:اونازچیزیکهگفتمنظورینداشت!
🧠:ولیاونحرفیکهنبایدروزد!
_منظورش چیه ک هرروز دلشدبرام تنگ نمیشه؟*این حرف دلتنگت نمیشم حرفوطرف پشت خط نبوده*منظورش چیه ک....مهم نی...اصلا فاقد اهمیته!نه خوب غذا میخورم
نه خوب درسِ دانشگاهمو میخونم
نه خوب میخوابم
نه خوب تفریح میکنم
نه خوب ورزش میکنم
نه خوب وارد رابطه میشم
واقعا نمیدونم چمه!من پیامهایی هستم که هرگز فرستاده نشدن
آهنگهایی هستم که شبها تنهاگوش دادم
من ورقهایی هستم که نوشتم و پاره کردم
یا همون بغضهایی که توی گلوم خفه شدن
و حرفهایی که هزار بار توی مغزم تکرار شدن و گفته نشدن.
من اشکهایی هستم که با پشتدست پاک شدن و لبخندهایی که هیچوقت واقعالبخند نبودن
من کسی هستم که هیچکس نمیدونه کی ام!
ولی...واسه کی دارم خودمو ب آبُ آتیش میزنم؟وقتی بی فایده اس مثلِ عکسِ رو پاکت سیگار؟*بغض
هه...من از رفتنش اینهمه ناراحتم؟عمرا...نه رفتن آدما اذیتم میکنه نه حالي که بعد از رفتنشون دارم من فقط دلم براي+خودِقبل از اومدن اون آدما به زندگیم تنگ میشه و حسرت میخورم که کاش غریبه میموندن!
جونگکوک ب خودت بیا دیوونه...ولی چشماش واقعا قشنگه:)*🙂
یکدفعه دختری از اون طرف خیابون ک تازه ب اینور اومده بود روی نیمکتی ک پسر نشسته بود نشست...
پسر نیم نگاهی بش انداخت و...
راوی:بعضی چشمها جوری لمست میکنن که هیچ دستی هیچوقت نتونسته:]
کی فکرشو میکرد آدمی ک چندسال بود براش تو حافضش اونو'مُرده'خطاب میکردکنارش بشینه؟*کوک کارما🫥
دختر هم نگاهی ب اون کرد و برای چند لحظه در خاطراتش غرق شد...خاطراتی ک روزی اونا رو میبوسید؛این حقیقته:خاطرات هیچوقت نمیمیرند'
ذهنِ _:بایدبهش بگم پسر کوچولوت دیگه نمیتونه قوی باشه:)
دختر لب زد:
/موهام دلشون برا دستات تنگ شده جئون جونگکوک:]*دستشو جلو برد براگرفتن دستای جی کی
_دستاسردمیشن-*دستاشوتوجیبش گزاشت
/: مگه ستارت نبودم؟*بغض
_ستاره ها زمانی میوفتن ک دیگ متعلق ب آسمون نباشن!*پاشد ک بره
/:رویای بوسیدنتُ فراموش میکنم؛شاید لبات مالِ یکی دیگس!*گریه
راوی:داستان تموم شد'
اون داشت میرفت..توی ثانیه ی اخر تصوربوسیدنش جلوی قدم هاشو گرفت'
****
نظر؟🥲
۴۱.۰k
۱۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.