🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 109
#paniz
شب شده بود رضا رفته بود
ساعت 3 شب بود هر چقدر این پهلو اون پهلو میشدم خوابم نمیبرد هوفیی کشیدم نشستم رو تخت زانو هام بغل کردم
دارو هام خورده بودم که اره
قرار بود ثابت کنم که من مریض نیستم حالم خوبه و اینا الکی دارن منو اینجا نگه داشتن
ولی نگران بودم از یه طرف دلشوره ی عجیبی داشتم انگار بود با یه چیزی بد روبرو بشم
از پنجره به اسمون خیره شدم که پی پروا در اتاق باز شد جمیل اومد تو
جمیل:چرا بیداری ابجی
پانید:هیچی تو چرا اومدی
جمیل : میخام یه چیزی بهت نشون بدم
پانیذ:چی
جمیل:بیا بریم بهت نشون میدم یالا دیگه ابجی بدو
سری تکون دادم خواستم دمپاییم بپوشم که گف
جمیل:ابجی بوت رو بپوش هوا سرده
راس میگفت اخرای پاییز بود و هوا سر بود بوت ام رو پوشیدم و یه شال سه گوش بافتم رو انداختم رو شونه هام پچوندم دور خودم
پانیذ:بریمم
سری تکون داد منو هدایت کرد بیرون راهرو تو تاریکی فرو رفته بود چون اخرین طبقه بود رفتیم
بالا پشت بوم لبه ساختمون وایستادیم
پانیذ:خب چرا اومدیم اینجا
جمیل:ابجی منظره رو نگا کن خیلی قشنگه میبینی خونه هاشون چقدر از بیرون خوب به نظر میرسه
مکث کرد ولی بعد ادامه داد
جمیل:کلی ساختمون و خونه جلو رومونه ولی توی خونه ها همه چی فرق میکنه رفتاراشون حتی نگاهاشون توی همه این خونه ها رو یه چیزی فرق داره اینم اینکه با این که ساختمون هاشون خوبن ولی وضعیت خونشون رفتاراشون فرق میکنه حتی مشکلات خودشون رو دارن یکی معتاده یکی خیانت میکنه و... مث قضاوت کردن میمونه برو بالا نگا کن
به حرفش گوش کردم رفتم بالا پرتگاه نگاهی به شهر شلوغ کردم ولی از این بالا خیلی قشنگ همه چی دیده میشدن خواستم جمیل صدا کنم برگشتم دیدم جمیل با یع بچه وایستاده بود روبروم
بچه خیلی خوشگل بود و همش بی تابی میکرد
جمیل:چرا اونجا وایستادی بیا بچه ات بگیر
پانیذ:بچه ی من ؛من که بچه ندارم
جمیل:چرا همون بچه ای که سقط شدست نمیخایش
باورم نمیشد بچم روبروم اونم دختر بود بچه ی من بچه ی من و رضا هضمش برام سخت بود
پانیذ:میدیش بهم (بغض)
بچه رو داد بهم بچه ی خوشگل منن دختر قشنگ من..
#leoreza
گوشیم زنگ میخورد جوابش رو دادم پرستار پانیذ بودم نگران شدم
رضا:بله اتفاقی افتاده
پرستار:اقای برزگر خودتون برسونین بیمارستان پانیذ خانم از بالا پشت بوم پایین نمیان
با حرفش خشکم زد در کثری از ثانیه اماده شدم رفتم بیمارستان...
پارت 109
#paniz
شب شده بود رضا رفته بود
ساعت 3 شب بود هر چقدر این پهلو اون پهلو میشدم خوابم نمیبرد هوفیی کشیدم نشستم رو تخت زانو هام بغل کردم
دارو هام خورده بودم که اره
قرار بود ثابت کنم که من مریض نیستم حالم خوبه و اینا الکی دارن منو اینجا نگه داشتن
ولی نگران بودم از یه طرف دلشوره ی عجیبی داشتم انگار بود با یه چیزی بد روبرو بشم
از پنجره به اسمون خیره شدم که پی پروا در اتاق باز شد جمیل اومد تو
جمیل:چرا بیداری ابجی
پانید:هیچی تو چرا اومدی
جمیل : میخام یه چیزی بهت نشون بدم
پانیذ:چی
جمیل:بیا بریم بهت نشون میدم یالا دیگه ابجی بدو
سری تکون دادم خواستم دمپاییم بپوشم که گف
جمیل:ابجی بوت رو بپوش هوا سرده
راس میگفت اخرای پاییز بود و هوا سر بود بوت ام رو پوشیدم و یه شال سه گوش بافتم رو انداختم رو شونه هام پچوندم دور خودم
پانیذ:بریمم
سری تکون داد منو هدایت کرد بیرون راهرو تو تاریکی فرو رفته بود چون اخرین طبقه بود رفتیم
بالا پشت بوم لبه ساختمون وایستادیم
پانیذ:خب چرا اومدیم اینجا
جمیل:ابجی منظره رو نگا کن خیلی قشنگه میبینی خونه هاشون چقدر از بیرون خوب به نظر میرسه
مکث کرد ولی بعد ادامه داد
جمیل:کلی ساختمون و خونه جلو رومونه ولی توی خونه ها همه چی فرق میکنه رفتاراشون حتی نگاهاشون توی همه این خونه ها رو یه چیزی فرق داره اینم اینکه با این که ساختمون هاشون خوبن ولی وضعیت خونشون رفتاراشون فرق میکنه حتی مشکلات خودشون رو دارن یکی معتاده یکی خیانت میکنه و... مث قضاوت کردن میمونه برو بالا نگا کن
به حرفش گوش کردم رفتم بالا پرتگاه نگاهی به شهر شلوغ کردم ولی از این بالا خیلی قشنگ همه چی دیده میشدن خواستم جمیل صدا کنم برگشتم دیدم جمیل با یع بچه وایستاده بود روبروم
بچه خیلی خوشگل بود و همش بی تابی میکرد
جمیل:چرا اونجا وایستادی بیا بچه ات بگیر
پانیذ:بچه ی من ؛من که بچه ندارم
جمیل:چرا همون بچه ای که سقط شدست نمیخایش
باورم نمیشد بچم روبروم اونم دختر بود بچه ی من بچه ی من و رضا هضمش برام سخت بود
پانیذ:میدیش بهم (بغض)
بچه رو داد بهم بچه ی خوشگل منن دختر قشنگ من..
#leoreza
گوشیم زنگ میخورد جوابش رو دادم پرستار پانیذ بودم نگران شدم
رضا:بله اتفاقی افتاده
پرستار:اقای برزگر خودتون برسونین بیمارستان پانیذ خانم از بالا پشت بوم پایین نمیان
با حرفش خشکم زد در کثری از ثانیه اماده شدم رفتم بیمارستان...
۹.۴k
۱۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.