چند پارتی تهیونگ وقتی بین بچه هاش فرق میزاشت ۴
دیدم بابا نشسته رو مبل رو به روی تلویزیون و سرشو گرفته بین دستاش.....
مامانم هم دستشو گذاشتع دور گردن بابا داشت آرومش میکرد و باهاش حرف میزد....
هه.... یعنی اینا همش سر منه....
+دخترم....فردا باید بری مدرسه.....
برو بالا بخواب...
مایا:باب...
+بابات خوبه....تو نگران نباش...
باهاش صحبت میکنم....
داریم درباره ژاپن رفتن شما بحث میکنیم.....
رفتم جلو تا بهشون شب بخیر بگم...
رفتم جلو و گونه مامانو بوس کردم
مایا:شب بخیر مامان....
+شب بخیر عزیزم....
بابا هنوز سرش رو بین دستاش گرفته بود
از کی بود شبا بهش شب بخیر نگفته بودم....
مایا:ب...بابا...
که بابا سرشو آورد بالا و خیلی آروم تر از قبل به نظر میومد...
رفتم جلو و بعد از دوماه لپشو بوس کردم و شب بخیر گفتم.....
معلومه کپ کرده بود ولی بی جوابم نزاشت
_شب بخیر...
........
صبح از خواب بیدار شدم..... و رفتم دستشویی و لباسامو پوشیدم....
بابا تنها سر میز با کتوو شلوار کرمی رنگش نشسته بود...
رفتم که صبحانه بخورم....
صندلی رو کشیدم عقب برای نشستن
مایا:صبح بخیر...
_صبح تو هم بخیر عزیزم.....
چقدر مهربون شده بود....
البته اخرین باری که بهم گفت عزیزم دو ماه پیش بود.....
_۵ دقیقه دیگع تو ماشین منتظرتم....
در جوابش لبخند ملیحی زدم....
......زنگ تفریح.......
هوففف زنگ مسخره ای بود....
رفتم پشت حیاط....
همیشه اونجا میشستم....
چون دختر تنهاییم تو مدرسه و علاقع ای به دوست شدن با کسی ندارم.....
همیشه بهم آرامش میداد.....
۵ دقیقه گذشت.....
و یکدفعه یک اکیپ از پسر اومدن جلوم...
=چه دختر جذابی
÷ای جونم....
پاشدم برم که دستمو محکم گرفتن.....
مایا:ولم کنید.(داددد)
×نه جوجو....
تو خیلی جذابی نه؟!
مایا:کمکککک(داد)
....تهیونگ....
داشتم میرفتم سوالات امتحانی که قراره از کلاس بعدی بگیرم رو از تو ماشین بردارم...
و صدایی مثل کمک شنیدم....
صداش عین مایا بود....
با این صدا ته دلم خیلی بد خالی شد...
که دوباره اون صدا اومد....
سوالا رو پرت کردم و بدو بدو رفتم پشن حیاط که دیدم چند تا پسرن و دارن مایای من و اذیت میکنن.....
_مایاا(داد)
و به طرفشون دوید....
اونا که فرار کردن....
و مایایی با قیافه ای که به رنگ گچ دیوار بود داشت خیلی با ترس گریه میکرد....
مایا:باباا(گریه و داد)
دویدم سمتش و محکم گرفتم بغلم.....
_قربونت برم...هیشش...آروم باش عزیزم...
آروم...
تو بغلم عین گنجشکی بود که صدای تیر شنیده....
_دست نزدن که بهت؟
مایا:ن..نه..
_هیشششش....بیا بریم...بیا....
مایا رو برداشتم که بریم خونه....
به مدیر هم اطلاع دادم این زنگ نمیتونیم تو مدرسه حضور داشته باشیم....
تو ماشین در راه برگشت که یه کلمه هم حرف نزدیم...
رسیدیم خونه و مایا بدو بدو از پله ها رفت بالا...
+سلام عزیزم خسته نباشی....
چه زود!
_ممنونم....
توضیح میدم.....
مامانم هم دستشو گذاشتع دور گردن بابا داشت آرومش میکرد و باهاش حرف میزد....
هه.... یعنی اینا همش سر منه....
+دخترم....فردا باید بری مدرسه.....
برو بالا بخواب...
مایا:باب...
+بابات خوبه....تو نگران نباش...
باهاش صحبت میکنم....
داریم درباره ژاپن رفتن شما بحث میکنیم.....
رفتم جلو تا بهشون شب بخیر بگم...
رفتم جلو و گونه مامانو بوس کردم
مایا:شب بخیر مامان....
+شب بخیر عزیزم....
بابا هنوز سرش رو بین دستاش گرفته بود
از کی بود شبا بهش شب بخیر نگفته بودم....
مایا:ب...بابا...
که بابا سرشو آورد بالا و خیلی آروم تر از قبل به نظر میومد...
رفتم جلو و بعد از دوماه لپشو بوس کردم و شب بخیر گفتم.....
معلومه کپ کرده بود ولی بی جوابم نزاشت
_شب بخیر...
........
صبح از خواب بیدار شدم..... و رفتم دستشویی و لباسامو پوشیدم....
بابا تنها سر میز با کتوو شلوار کرمی رنگش نشسته بود...
رفتم که صبحانه بخورم....
صندلی رو کشیدم عقب برای نشستن
مایا:صبح بخیر...
_صبح تو هم بخیر عزیزم.....
چقدر مهربون شده بود....
البته اخرین باری که بهم گفت عزیزم دو ماه پیش بود.....
_۵ دقیقه دیگع تو ماشین منتظرتم....
در جوابش لبخند ملیحی زدم....
......زنگ تفریح.......
هوففف زنگ مسخره ای بود....
رفتم پشت حیاط....
همیشه اونجا میشستم....
چون دختر تنهاییم تو مدرسه و علاقع ای به دوست شدن با کسی ندارم.....
همیشه بهم آرامش میداد.....
۵ دقیقه گذشت.....
و یکدفعه یک اکیپ از پسر اومدن جلوم...
=چه دختر جذابی
÷ای جونم....
پاشدم برم که دستمو محکم گرفتن.....
مایا:ولم کنید.(داددد)
×نه جوجو....
تو خیلی جذابی نه؟!
مایا:کمکککک(داد)
....تهیونگ....
داشتم میرفتم سوالات امتحانی که قراره از کلاس بعدی بگیرم رو از تو ماشین بردارم...
و صدایی مثل کمک شنیدم....
صداش عین مایا بود....
با این صدا ته دلم خیلی بد خالی شد...
که دوباره اون صدا اومد....
سوالا رو پرت کردم و بدو بدو رفتم پشن حیاط که دیدم چند تا پسرن و دارن مایای من و اذیت میکنن.....
_مایاا(داد)
و به طرفشون دوید....
اونا که فرار کردن....
و مایایی با قیافه ای که به رنگ گچ دیوار بود داشت خیلی با ترس گریه میکرد....
مایا:باباا(گریه و داد)
دویدم سمتش و محکم گرفتم بغلم.....
_قربونت برم...هیشش...آروم باش عزیزم...
آروم...
تو بغلم عین گنجشکی بود که صدای تیر شنیده....
_دست نزدن که بهت؟
مایا:ن..نه..
_هیشششش....بیا بریم...بیا....
مایا رو برداشتم که بریم خونه....
به مدیر هم اطلاع دادم این زنگ نمیتونیم تو مدرسه حضور داشته باشیم....
تو ماشین در راه برگشت که یه کلمه هم حرف نزدیم...
رسیدیم خونه و مایا بدو بدو از پله ها رفت بالا...
+سلام عزیزم خسته نباشی....
چه زود!
_ممنونم....
توضیح میدم.....
۲۲.۰k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.