فیک جین قلعه سیاه
فیک جین قلعه سیاه
(پارت۲۵)
از زبان یوری
رفتم خونه به خونه حمله کردن زنگ زدم به ات جواب نداد اصلحه دستم بود و تیرم تموم شده بود پناه گرفتم خونه خالی بود رفتم توی یکی از اتاقا بعد هوا داشت تاریکمیشد باید یجوری جلوی اومدن ات رو بگیرم زنگ زدم به ات اما گوشی شو جواب نمیدادم زنگ زدم به بونا گفتم کجایی گفت بیمارستان گفتم کی میاین گفت دوسه ساعت دیگه ماجرو رو به بونا نگفتم بعد از اینکه اونا رفتن منم از خونه زدم بیرون رفتم بیمارستان به جین گفتم حتما باید ات رو ببینم گفتم باشه رفتم توی اتاق ات گفت چی میخوای گفتم ات به خونه حمله کردن خونه امن نیست گفت کی بودن گفتم نمیدونم اما تحقیق میکنم شما برید هتل گفت منم میام گفت ات استراحت کنمن تحقیق میکنم میام باید به فکر محافظ هم باشی
از زبان ات
یوری رفت به جین گفتم کجا بریم گفت بیاین خونه ما گفتم از هتل بهتر رفتیم خونه جین مامان جین گفت ات محافظم نداری اگه حمله کنن چیگفتم چیزی نیست من خودم صدتام جین گفت چه با افتخار میگه گفتم خوب چیه تو ادم مارونجات میدی من میکشم شون این قانون زندگی جین گفت برو بابا تو باخودت مشکل داری نشسته بودیمکه یوری اومد دست یه دختر کوچولو گرفته بودم جین گفت یوری این دختره کیه گفت قضیه اش طولانیه بعدن میگم ات چیزی واسه خوردن داریم اینکوچولو گشنشنه گفتم اره داشت غذا میخوردم گفتم این کیه یوری گفت دختر یکی از محافظ های خودمون که باباشو دشمنات کشتن مادرشو و خواهر برادرشو داشتن میکشتن جلوش فقط تونستم بچه رو نجات بدم اون موقع فکر نمیکردم باید چیکارش کنیمفقط جونشو نجات دادم
(پارت۲۵)
از زبان یوری
رفتم خونه به خونه حمله کردن زنگ زدم به ات جواب نداد اصلحه دستم بود و تیرم تموم شده بود پناه گرفتم خونه خالی بود رفتم توی یکی از اتاقا بعد هوا داشت تاریکمیشد باید یجوری جلوی اومدن ات رو بگیرم زنگ زدم به ات اما گوشی شو جواب نمیدادم زنگ زدم به بونا گفتم کجایی گفت بیمارستان گفتم کی میاین گفت دوسه ساعت دیگه ماجرو رو به بونا نگفتم بعد از اینکه اونا رفتن منم از خونه زدم بیرون رفتم بیمارستان به جین گفتم حتما باید ات رو ببینم گفتم باشه رفتم توی اتاق ات گفت چی میخوای گفتم ات به خونه حمله کردن خونه امن نیست گفت کی بودن گفتم نمیدونم اما تحقیق میکنم شما برید هتل گفت منم میام گفت ات استراحت کنمن تحقیق میکنم میام باید به فکر محافظ هم باشی
از زبان ات
یوری رفت به جین گفتم کجا بریم گفت بیاین خونه ما گفتم از هتل بهتر رفتیم خونه جین مامان جین گفت ات محافظم نداری اگه حمله کنن چیگفتم چیزی نیست من خودم صدتام جین گفت چه با افتخار میگه گفتم خوب چیه تو ادم مارونجات میدی من میکشم شون این قانون زندگی جین گفت برو بابا تو باخودت مشکل داری نشسته بودیمکه یوری اومد دست یه دختر کوچولو گرفته بودم جین گفت یوری این دختره کیه گفت قضیه اش طولانیه بعدن میگم ات چیزی واسه خوردن داریم اینکوچولو گشنشنه گفتم اره داشت غذا میخوردم گفتم این کیه یوری گفت دختر یکی از محافظ های خودمون که باباشو دشمنات کشتن مادرشو و خواهر برادرشو داشتن میکشتن جلوش فقط تونستم بچه رو نجات بدم اون موقع فکر نمیکردم باید چیکارش کنیمفقط جونشو نجات دادم
۶.۲k
۱۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.