DOCTORS OF GONGILL🥼part 69
جیم جی از دیوار شیشه ای خانه اش بیرون را نگاه میکرد و تعدادی نگهبان دورش ایستاده
بودند.
+ اینجا چه غلطی میکنی؟
جیم جی چشمش را از دیوار کامال شیشه ای گرفت و به سمت یونگی چرخید.
+ اوه! سالم برادر!
یونگی دست هایش را کنار بدنش مشت کرد.
جیم جی دست هایش را داخل جیبش گذاشت و گفت: میخواستم به برادر کوچیکم سر بزنم.
حالت چطوره؟
یونگی انقدر محکم دست هایش را مشت کرده بود که سر انگشتانش سفید شده بود.
جیم جی روی مبل تک نفره ای نشست و پایش را روی ان یکی انداخت.
+ میدونی چیه؟ بابا میخواد ببینتت. اون دیگه داره میمیره. میخواد اموالشو به تو انتقال بده.
میدونی مامان چقدر عصبانی شده؟ به خاطر همین منو فرستاده تا از شرت خالص شم.
یونگی به سمت جیم جی حجوم برد و یقه اش را گرفت. نگهبان ها میخواستند وارد عمل شوند
اما جیم جی دستش را بال اورد و متوقشان کرد.
یونگی از بین دندان های بهم قفل شده اش گفت: چرا گم نمیشی؟
جیم جی پوزخندی زد و گفت: اون که باید گم شه تویی.
خشم یونگی فوران کرد و مشتی نثار جیم جی کرد.
جیم جی چند قدم تلو تلو خورد و افتاد. نگهبان ها کمکش کردند بایستد. جیم جی دستی به زخم
گوشه ی لبش کشید و پوزخندی زد. به سمت یونگی دوید و در یک حرکت کمرش را گرفت و
اورا به دیوار پشتش کوباند.
یونگی از درد چهره اش را جمع کرد. جیم جی اورا ول کرد و یونگی روی زمین افتاد.
برگشت و سر استین هایش را مرتب کرد. در حالی که از خانه بیرون می امد،رو به نگهبان ها
گفت: کاری رو که باید، بکنید.
همین یک کلمه کافی بود تا نگهبان ها به جان یونگی بیافتند. با پاها و دست هایشان او را در
حد مرگ کتک میزدند و تنها کاری که از دست یونگی بی میامد، هیچ بود.
--
هوا تاریک شده بود و یونگی با تن خونی، روی زمین خانه اش دراز کشیده بود و به سقف
خیره شده بود.
احساس کرد فقسه ی سینه اش درد میکند، پس چند بار سرفه کرد. ارام بلند شد و به سختی
خودش را به اشپز خانه رساند. به لبه ی اپن تکیه داد و یکی از قفسه هارا باز کرد و جعبه ی
کمک های اولیه را برداشت اما ناگهان چشم هایش سیاهی رفت و روی زمین افتاد. جعبه از
دستش روی زمین افتاد و محتویاتش پخش شد.
یونگی سنگینی زیادی روی قفسه ی سینه اش حس میکرد و این باعث میشد بخواهد سرفه کند.
بعد از چند بار سرفه کردن باالخره توانست نفس بکشید. اما انقدر درد داشت که نمیتوانست
چشمانش را باز کند.
در ان موقعیت فقط میخواست حضور ان دختر را کنارش حس کند. دلش میخواست وقتی
چشمانش را باز میکند، چشم های خیره کننده ی ان دختر را ببیند. دلش میخواست انگشت هایش
را حس کند که دارد موهایش را کنار بزند.
یونگی با اخرین انرژی که داشت، دستش را داخل جیبش برد و موبایلش را در اورد. "گستاخ"
را پیدا کرد و گوشی را کنار گوشش گرفت......
بودند.
+ اینجا چه غلطی میکنی؟
جیم جی چشمش را از دیوار کامال شیشه ای گرفت و به سمت یونگی چرخید.
+ اوه! سالم برادر!
یونگی دست هایش را کنار بدنش مشت کرد.
جیم جی دست هایش را داخل جیبش گذاشت و گفت: میخواستم به برادر کوچیکم سر بزنم.
حالت چطوره؟
یونگی انقدر محکم دست هایش را مشت کرده بود که سر انگشتانش سفید شده بود.
جیم جی روی مبل تک نفره ای نشست و پایش را روی ان یکی انداخت.
+ میدونی چیه؟ بابا میخواد ببینتت. اون دیگه داره میمیره. میخواد اموالشو به تو انتقال بده.
میدونی مامان چقدر عصبانی شده؟ به خاطر همین منو فرستاده تا از شرت خالص شم.
یونگی به سمت جیم جی حجوم برد و یقه اش را گرفت. نگهبان ها میخواستند وارد عمل شوند
اما جیم جی دستش را بال اورد و متوقشان کرد.
یونگی از بین دندان های بهم قفل شده اش گفت: چرا گم نمیشی؟
جیم جی پوزخندی زد و گفت: اون که باید گم شه تویی.
خشم یونگی فوران کرد و مشتی نثار جیم جی کرد.
جیم جی چند قدم تلو تلو خورد و افتاد. نگهبان ها کمکش کردند بایستد. جیم جی دستی به زخم
گوشه ی لبش کشید و پوزخندی زد. به سمت یونگی دوید و در یک حرکت کمرش را گرفت و
اورا به دیوار پشتش کوباند.
یونگی از درد چهره اش را جمع کرد. جیم جی اورا ول کرد و یونگی روی زمین افتاد.
برگشت و سر استین هایش را مرتب کرد. در حالی که از خانه بیرون می امد،رو به نگهبان ها
گفت: کاری رو که باید، بکنید.
همین یک کلمه کافی بود تا نگهبان ها به جان یونگی بیافتند. با پاها و دست هایشان او را در
حد مرگ کتک میزدند و تنها کاری که از دست یونگی بی میامد، هیچ بود.
--
هوا تاریک شده بود و یونگی با تن خونی، روی زمین خانه اش دراز کشیده بود و به سقف
خیره شده بود.
احساس کرد فقسه ی سینه اش درد میکند، پس چند بار سرفه کرد. ارام بلند شد و به سختی
خودش را به اشپز خانه رساند. به لبه ی اپن تکیه داد و یکی از قفسه هارا باز کرد و جعبه ی
کمک های اولیه را برداشت اما ناگهان چشم هایش سیاهی رفت و روی زمین افتاد. جعبه از
دستش روی زمین افتاد و محتویاتش پخش شد.
یونگی سنگینی زیادی روی قفسه ی سینه اش حس میکرد و این باعث میشد بخواهد سرفه کند.
بعد از چند بار سرفه کردن باالخره توانست نفس بکشید. اما انقدر درد داشت که نمیتوانست
چشمانش را باز کند.
در ان موقعیت فقط میخواست حضور ان دختر را کنارش حس کند. دلش میخواست وقتی
چشمانش را باز میکند، چشم های خیره کننده ی ان دختر را ببیند. دلش میخواست انگشت هایش
را حس کند که دارد موهایش را کنار بزند.
یونگی با اخرین انرژی که داشت، دستش را داخل جیبش برد و موبایلش را در اورد. "گستاخ"
را پیدا کرد و گوشی را کنار گوشش گرفت......
۲۴.۶k
۰۲ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.