رمان عشق سیاه و سفید///part;63~
یونجو نگاهشو از مستقیم ورداشتو نگاهی به نونا کرد ابروهاشو انداخت بالا... نونا با این حرکت یونجو ترسیده بودو با دستاش ور میرفت یونجو نگاشو ازنوناورمیداره دوقدم جلوتر میره و میشینه رو مبل و از نونا میپرسه
یونجو: کیونگ کجاست؟!
نونا هول میشه و میگه
نونا:امم...اونجا... چیزه...
یونجو ابروهاشو میندازه بالاو میپرسه
یونجو: هوم؟!نفهمیدم
نونا سعی میکنه استرسشو رها کنه چشاشو میبنده و نفس عمیقی میکشه و چشاشو باز میکنه و دوباره با دستاش ور میره...
نونا:معذرت میخوام، میخواستم بگم ارباب تو اتاقشون هستن
یونجو: خبر نداره اومدم؟!
نونا: خیر خانم، صداشون کنم؟!
یونجو: برو معطل چی هستی؟!
نونا احترام میزاره و بعد از رد شدن از یونجو قیافشو یجوری میکنه که انگار لَجَن دیده(😶🌫️)
ازپله ها با قدم های تندو ریزش بالا میره...
ویو کیونگ:
حوصلم سر رفته بود یچی تو دلم بود ولی نمیدونم چی خسته شده بودم و گردنم درد میکرد که از بس روی صندلیم نشسته بودم بخاطر همین دستمو کشیدم تو گردنم و از جام بلند شدم به سمت تخت رفتمو خودمو لَش انداختم رو تخت.. به سقف زُل زده بودم حتی خودمم نمیدونم چرا... اصن دلیل اینکه اینجوری شدمم نمیدون... بیشتر از نیم ساعت بود که همونجوری دراز کشیده بودم رو تخت تعداد پلک هایی که حتی اون زمان میزدم هم کم بود، که یهو یکی درو میزنه اول جوابندادم حال نداشتم یا شاید میتونم بگم متوجه در زدن کسی نشدم تا اینکه دوباره در زدنشو تکرار کر، نگاهمو دادم به دروبلند و واضح داد زدم
کیونگ:کیههه؟!
نونا: ارباب منم
کیونگ پا میشه و به صورت نشسته رو تختش میشینه و دوباره صداشو بلند میکنه و میگه
کیونگ:بیا تو
نونا درو باز میکنه ولی وارد اتاق نمیشه وازهمون لای در حرفشو میزنه
کیونگ: حرفتو بگو
نونا: ارباب، مادر بزرگتون اومدن
کیونگ تعجب میکنه و چشاش گرد میشه
کیونگ: مامان بزرگم؟!
نونا: بله
کیونگ از حالت تعجب در میاد و چهرشو مرتب میکنه و صداشم مرتب میکنه
کیونگ: اهممم، باشه برو بیرون الان میام
نونا احترام میزاره و از اتاق خارج میشه ودرو میبنده
ویو کیونگ:
یعنی بشدت هول کرده بودم زود ازجام بلند شدم به سمت کمد لباسام راه افتادم،یونجو خیلی سختگیره و کلا میگه باید تمیز لباس بپوشم بخاطر همین خوشتیپ میکنم، از لباس کمدم یه پیراهن سرمه ای استین بلند ورداشتم(اها یادم رفته بود بهتون بگم اینجا اخرای پاییزه یعنی فرداش میشه زمستون واینکه استایل کیونگ رو میزارم💖) ویه شلوار کتان که رنگش ذغالی کمرنگ بودو ورداشتم انداختم رو تخت لباسامو دراوردم(بایه شُرت بود🥱😂)لباسامو پوشیدمو چند قدم اونور تر رفتم تا خودمو تو آینه ببینم، خوشتیپ شده بودم رفتم جلوتر رو میزم شونه بود ورش داشتمو...(کامنت صدتا، تا پارت بعدی💖)
یونجو: کیونگ کجاست؟!
نونا هول میشه و میگه
نونا:امم...اونجا... چیزه...
یونجو ابروهاشو میندازه بالاو میپرسه
یونجو: هوم؟!نفهمیدم
نونا سعی میکنه استرسشو رها کنه چشاشو میبنده و نفس عمیقی میکشه و چشاشو باز میکنه و دوباره با دستاش ور میره...
نونا:معذرت میخوام، میخواستم بگم ارباب تو اتاقشون هستن
یونجو: خبر نداره اومدم؟!
نونا: خیر خانم، صداشون کنم؟!
یونجو: برو معطل چی هستی؟!
نونا احترام میزاره و بعد از رد شدن از یونجو قیافشو یجوری میکنه که انگار لَجَن دیده(😶🌫️)
ازپله ها با قدم های تندو ریزش بالا میره...
ویو کیونگ:
حوصلم سر رفته بود یچی تو دلم بود ولی نمیدونم چی خسته شده بودم و گردنم درد میکرد که از بس روی صندلیم نشسته بودم بخاطر همین دستمو کشیدم تو گردنم و از جام بلند شدم به سمت تخت رفتمو خودمو لَش انداختم رو تخت.. به سقف زُل زده بودم حتی خودمم نمیدونم چرا... اصن دلیل اینکه اینجوری شدمم نمیدون... بیشتر از نیم ساعت بود که همونجوری دراز کشیده بودم رو تخت تعداد پلک هایی که حتی اون زمان میزدم هم کم بود، که یهو یکی درو میزنه اول جوابندادم حال نداشتم یا شاید میتونم بگم متوجه در زدن کسی نشدم تا اینکه دوباره در زدنشو تکرار کر، نگاهمو دادم به دروبلند و واضح داد زدم
کیونگ:کیههه؟!
نونا: ارباب منم
کیونگ پا میشه و به صورت نشسته رو تختش میشینه و دوباره صداشو بلند میکنه و میگه
کیونگ:بیا تو
نونا درو باز میکنه ولی وارد اتاق نمیشه وازهمون لای در حرفشو میزنه
کیونگ: حرفتو بگو
نونا: ارباب، مادر بزرگتون اومدن
کیونگ تعجب میکنه و چشاش گرد میشه
کیونگ: مامان بزرگم؟!
نونا: بله
کیونگ از حالت تعجب در میاد و چهرشو مرتب میکنه و صداشم مرتب میکنه
کیونگ: اهممم، باشه برو بیرون الان میام
نونا احترام میزاره و از اتاق خارج میشه ودرو میبنده
ویو کیونگ:
یعنی بشدت هول کرده بودم زود ازجام بلند شدم به سمت کمد لباسام راه افتادم،یونجو خیلی سختگیره و کلا میگه باید تمیز لباس بپوشم بخاطر همین خوشتیپ میکنم، از لباس کمدم یه پیراهن سرمه ای استین بلند ورداشتم(اها یادم رفته بود بهتون بگم اینجا اخرای پاییزه یعنی فرداش میشه زمستون واینکه استایل کیونگ رو میزارم💖) ویه شلوار کتان که رنگش ذغالی کمرنگ بودو ورداشتم انداختم رو تخت لباسامو دراوردم(بایه شُرت بود🥱😂)لباسامو پوشیدمو چند قدم اونور تر رفتم تا خودمو تو آینه ببینم، خوشتیپ شده بودم رفتم جلوتر رو میزم شونه بود ورش داشتمو...(کامنت صدتا، تا پارت بعدی💖)
۱۲.۳k
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.