فیک king of the moon 🍷🩸🧛🏻♂️پارت³⁷
جین هی « سئولللل....فقط یه گروه چنین پرتاب قوی داره و اون خونآشامه....تو خونآشامی درسته؟
غریبه « واو چه باهوش....اما قرار نیست مثل بقیه باهات مهربون باشم ملکه
جین هی « خنجر نقره ای که سوفیا بهم داده بود رو تو آستینم قایم کردم....و آماده حمله شدم
غریبه « میخواستم زخمیش کنم و اونو با خودم ببرم....یقینا یونگی خیلی نگران ملکه اش میشه.....خنده شیطانی کردم و در کسری از ثانیه روبه رو ی اون دختر ایستادم.....بیا یه مذاکره...لعنتی
جین هی « میدونستم اون دوست نیست....برای همین بهش اجازه صحبت ندادم و با خنجر پهلوش رو زخمی کردم....دوست نداشتم آدم بکشم....برای همین قلبش رو هدف نگرفتم....روی زمین اوفتاد....وقت کمی داشتم....نگاهی به سئول کردم...نمیتونستم اینجا رهاش کنم...برای همین با بدبختی اونو انداختم رو کولم و راه افتادم....سعی کردم با تمام سرعت بدوم تا اگه اون احیانا اومد دنبالمون خودم و سئول رو نجات بدم.....وسطای راه دیگه توانی برام نمونده بود....کمی اطراف رو گشتم و یه آبشار توجه ام رو جلب کرد...اما وقتی به آبشار رسیدم انگار صدایی بهم میگفت که بیا داخل.....حسابی کنجکاو شده بودم و حس میکردم توهم زدم....اما تصمیمم رو گرفتم و از آبشار رد شدم....و در کمال تعجب یه غار رو دیدم....شبیه غار های سنگی معمولی نبود....عین یه مرکز حکومت کوچیک بود...و یه اتاق کوچیک که پر از وسایل سلطنتی و ارزشمند بود.....سئول رو روی تخت گوشه اتاق گذاشتم و به اطراف نگاه کردم...همه چیز برق و جلوه خاصی داشت...و نگاهم به یه طاووس سفید خیلیییی زیبا اوفتاد که با چشمای مشکی براقش به من زل بود....چرا اینجا مثل بهشت بود....که ناگهان طاووس به حرف اومد....
طاووس « احتمالا تعجب کردی نه...؟
جین هی « تو....تو میتونی حرف بزنی؟
طاووس « درسته بانوی من....بهت تبریک میگم تو الهه طبیعت شدی...
جین هی « چی..چی؟؟؟ من؟ اما من که هیچی ندارم....اصلا من ملکه ی قلعه ومپم....
طاووس « الهه طبیعت همین الان مرد.....قرار شد اولین نفری که بیاد اینجا و قلب پاکی داشته باشه الهه ی طبیعت بشه...و تو با رها نکردن این دختر و نجاتش لیاقت این مقام رو داری...الان این جنگل و تمامی موجوداتش گوش به فرمان تو هستن
خب اسلاید بعدی عکس طاووس....و نمای غار
غریبه « واو چه باهوش....اما قرار نیست مثل بقیه باهات مهربون باشم ملکه
جین هی « خنجر نقره ای که سوفیا بهم داده بود رو تو آستینم قایم کردم....و آماده حمله شدم
غریبه « میخواستم زخمیش کنم و اونو با خودم ببرم....یقینا یونگی خیلی نگران ملکه اش میشه.....خنده شیطانی کردم و در کسری از ثانیه روبه رو ی اون دختر ایستادم.....بیا یه مذاکره...لعنتی
جین هی « میدونستم اون دوست نیست....برای همین بهش اجازه صحبت ندادم و با خنجر پهلوش رو زخمی کردم....دوست نداشتم آدم بکشم....برای همین قلبش رو هدف نگرفتم....روی زمین اوفتاد....وقت کمی داشتم....نگاهی به سئول کردم...نمیتونستم اینجا رهاش کنم...برای همین با بدبختی اونو انداختم رو کولم و راه افتادم....سعی کردم با تمام سرعت بدوم تا اگه اون احیانا اومد دنبالمون خودم و سئول رو نجات بدم.....وسطای راه دیگه توانی برام نمونده بود....کمی اطراف رو گشتم و یه آبشار توجه ام رو جلب کرد...اما وقتی به آبشار رسیدم انگار صدایی بهم میگفت که بیا داخل.....حسابی کنجکاو شده بودم و حس میکردم توهم زدم....اما تصمیمم رو گرفتم و از آبشار رد شدم....و در کمال تعجب یه غار رو دیدم....شبیه غار های سنگی معمولی نبود....عین یه مرکز حکومت کوچیک بود...و یه اتاق کوچیک که پر از وسایل سلطنتی و ارزشمند بود.....سئول رو روی تخت گوشه اتاق گذاشتم و به اطراف نگاه کردم...همه چیز برق و جلوه خاصی داشت...و نگاهم به یه طاووس سفید خیلیییی زیبا اوفتاد که با چشمای مشکی براقش به من زل بود....چرا اینجا مثل بهشت بود....که ناگهان طاووس به حرف اومد....
طاووس « احتمالا تعجب کردی نه...؟
جین هی « تو....تو میتونی حرف بزنی؟
طاووس « درسته بانوی من....بهت تبریک میگم تو الهه طبیعت شدی...
جین هی « چی..چی؟؟؟ من؟ اما من که هیچی ندارم....اصلا من ملکه ی قلعه ومپم....
طاووس « الهه طبیعت همین الان مرد.....قرار شد اولین نفری که بیاد اینجا و قلب پاکی داشته باشه الهه ی طبیعت بشه...و تو با رها نکردن این دختر و نجاتش لیاقت این مقام رو داری...الان این جنگل و تمامی موجوداتش گوش به فرمان تو هستن
خب اسلاید بعدی عکس طاووس....و نمای غار
۴۸.۱k
۱۸ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.