فن فیک خاطرات گناهکار " پارت ۲۶ "
قطعا اگر جیمین رو میبوسیدم مشکلات زیادی پیش میاومد .. نامجون فکر میکرد تمام مدت داشتم بهش خیانت میکردم و اینکه دلم نمیخواست جلوی چشم نامجون با یه مرد بخوابم . پس این میتونست تنها انتخابم باشه
میا : لینا ، مجبور نیستی ..
کریس : آره میتونی فقط با یه نفر بخوابی
سوبین : کریس خفه شو
از سرِجام بلند شدم و به سمت نامجون رفتم . روبروش ایستادم که نگاهی به سرتاپام انداخت .
جیمین : لینا ؟
نامجون : جیمین میشه تنهامون بزارید ؟
جیمین : بلند شید .. بریم سر اون میز .
جیمین لبخندی زد و با دوستهاش میز رو ترک کرد
-چی میخوای ؟
+نامجونا من .. امشب اومده بودم اینجا که دوستهام رو ببینم.
رفتم نزدیک تر و روی پاهاش نشستم .
نامجون: چیکار میکنی ؟
لینا : انقدر بهم بیتوجهی نکن .. من دوستت دارم
نامجون: معلومه .. برو پیش دوستهات
سرم رو نزدیک تر بردم و آروم بوسیدمش .
ازش جدا شدم و با لحن معترضانه گفتم : همراهی کن .
و دوباره مشغول بوسیدنش شدم .
چند دقیقه بعد ، نفسهام به شماره افتاد . ازش جدا شدم و سرم رو روی شونه هاش گذاشتم .
+تو..بهترین مردی هستی که.. تا به حال دیدم . خیلی بی عیب و ... عالی هستی و فکر میکنم .. باید برای من باشی .. حتی شده به زور .. برای خودم میکنمت
-الان مست شدی ؟
+هومم نه زیاد .. من نمیتونم تحمل کنم .. این حجم از بی توجهی برای قلبم درد آوره پس لطفا .. بهم بی توجهی نکن
و چشمهام رو بستم
--
صبح روز بعد به آرومی بیدار شدم . همه ی بدنم درد میکرد و این نشونه ای بود برای اینکه خواب راحتی نداشتم
از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم . من تو خونه ی نامجون چیکار میکنم ؟ چیزای زیادی از دیشب یادم نمیاومد .
-بیدار شدی ؟
+اوهوم
گفت : خوبه .. بیا اینجا .
به سمتش قدم برداشتم . ظرف های غذارو روی میز گذاشت و اشاره کرد : شروع کن.
+بهتره برگردم خونه یونمی..
با گذاشتن انگشتش روی لبهام گفت : هیسس .. یونمی خونه ی جیمینه . شینا و جیمین هردو مراقبشن .
انقدر گرسنه بودم که حوصله لجبازی کردن نداشتم . پس پشت میز نشستم و چاپ استیک به دست مشغول خوردن رامن شدم .
-خوبه ؟
+کِی آشپزی کردن یاد گرفتی ؟
گونه هاش سرخ شد و نشست روبِروم
نامجون : وقتایی که تنها بودم مجبور بودم آشپزی کنم . یه چیزایی از خانم لی یاد گرفتم .
دستش که روی میز بود رو توی دستهام گرفتم و چاپ استیک هارو توی ظرف رها کردم
+میشه حرف بزنیم ؟
-الان ؟
گفتم : آره همین الان ، چون به نظر میاد که دیگه عصبی نیستی
سرش رو بالا پایین کرد و موافقت کرد
تمام حرفهایی که اون روز بین من و جیمین رد و بدل شده بود رو بازگو کردم . با اخم ریزی به حرفهام گوش میداد .
کم کم چهره ی عصبانیش جاش رو به چهره ای متعجب داد.
نامجون : میتونستی بهم بگی که اون باند و جمع کنم نه اینکه بزاری بری
لینا : نامجونااا. خودت میدونی جمع کردن اون باند چقدر طول میکشید . واقعا میخواستی یونمی به مدت 4 سال توی اون عمارت بزرگ شه ؟
نامجون: دیگه مهم نیست . لطفا توضیح نده
لینا : خودت خوب میدونی که حتی اگر سعی کنیم از هم متنفر باشیم ، بازهم عاشق همیم پس دلیل این دوری کردنا چیه ؟
-گفتم بیا درمورد اینجور چیزا حرف نزنیم
لینا : خواهش میکنم گوش کن ... تو خودت باعث شدی بشناسمت اگرنه روز اولی که دیدمت میخواستم خیلی راحت راهمو بکشم و برم . بعد از این همه سختی کشیدن فکر میکنم لیاقت یه زندگی خوب رو با مردی که از ته دل عاشقشم رو داشته باشم نه؟
-بهت فرصت میدم ..
+چی؟
نامجون : دوباره بهت فرصت میدم .. که بیای و .. پیشم زندگی کنی .. دوباره یه خانواده باشیم اما .. باید بهم قول بدی که دیگه هیچوقت تنهام نزاری .
با خوشحالی به سمتش دوییدم و بغلش کردم . همینطور که سرم روی شونه هاش بود صدای خندیدنش رو شنیدم
لینا : قول میدم که هیچوقت تنهات نزارم و انقدر به دست و پات بپیچم که از دستم خسته بشی ، خوبه ؟
ازش جدا شدم و به چشمهاش نگاه کردم
دستم رو روی تک تک اجزای صورتش کشیدم . دلم میخواست تمام دلتنگی این چندسال رفع بشه .
-هیچوقت ازت خسته نمیشم . در ضمن .. از آرایش و لباسهای دیشبت خوشم نمیاد .
+بزار دو دقیقه بگذره بعد بهم گیر بده .
-پس باید تنبیهت کنم که یاد بگیری لباسهای زننده نپوشی.
+من آماده ام مستر کیم .
و بعد از تکمیل کردن این جمله دستم رو روی ترقوه اش کشیدم . مکان مورد علاقه ی من .. دقیقا همین بود
دستش و دور پاهام مچ کرد و بغلم کرد . به آرومی دکمه های لباسش رو باز میکردم و اون هم به سمت اتاق هدایتم میکرد .
میا : لینا ، مجبور نیستی ..
کریس : آره میتونی فقط با یه نفر بخوابی
سوبین : کریس خفه شو
از سرِجام بلند شدم و به سمت نامجون رفتم . روبروش ایستادم که نگاهی به سرتاپام انداخت .
جیمین : لینا ؟
نامجون : جیمین میشه تنهامون بزارید ؟
جیمین : بلند شید .. بریم سر اون میز .
جیمین لبخندی زد و با دوستهاش میز رو ترک کرد
-چی میخوای ؟
+نامجونا من .. امشب اومده بودم اینجا که دوستهام رو ببینم.
رفتم نزدیک تر و روی پاهاش نشستم .
نامجون: چیکار میکنی ؟
لینا : انقدر بهم بیتوجهی نکن .. من دوستت دارم
نامجون: معلومه .. برو پیش دوستهات
سرم رو نزدیک تر بردم و آروم بوسیدمش .
ازش جدا شدم و با لحن معترضانه گفتم : همراهی کن .
و دوباره مشغول بوسیدنش شدم .
چند دقیقه بعد ، نفسهام به شماره افتاد . ازش جدا شدم و سرم رو روی شونه هاش گذاشتم .
+تو..بهترین مردی هستی که.. تا به حال دیدم . خیلی بی عیب و ... عالی هستی و فکر میکنم .. باید برای من باشی .. حتی شده به زور .. برای خودم میکنمت
-الان مست شدی ؟
+هومم نه زیاد .. من نمیتونم تحمل کنم .. این حجم از بی توجهی برای قلبم درد آوره پس لطفا .. بهم بی توجهی نکن
و چشمهام رو بستم
--
صبح روز بعد به آرومی بیدار شدم . همه ی بدنم درد میکرد و این نشونه ای بود برای اینکه خواب راحتی نداشتم
از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم . من تو خونه ی نامجون چیکار میکنم ؟ چیزای زیادی از دیشب یادم نمیاومد .
-بیدار شدی ؟
+اوهوم
گفت : خوبه .. بیا اینجا .
به سمتش قدم برداشتم . ظرف های غذارو روی میز گذاشت و اشاره کرد : شروع کن.
+بهتره برگردم خونه یونمی..
با گذاشتن انگشتش روی لبهام گفت : هیسس .. یونمی خونه ی جیمینه . شینا و جیمین هردو مراقبشن .
انقدر گرسنه بودم که حوصله لجبازی کردن نداشتم . پس پشت میز نشستم و چاپ استیک به دست مشغول خوردن رامن شدم .
-خوبه ؟
+کِی آشپزی کردن یاد گرفتی ؟
گونه هاش سرخ شد و نشست روبِروم
نامجون : وقتایی که تنها بودم مجبور بودم آشپزی کنم . یه چیزایی از خانم لی یاد گرفتم .
دستش که روی میز بود رو توی دستهام گرفتم و چاپ استیک هارو توی ظرف رها کردم
+میشه حرف بزنیم ؟
-الان ؟
گفتم : آره همین الان ، چون به نظر میاد که دیگه عصبی نیستی
سرش رو بالا پایین کرد و موافقت کرد
تمام حرفهایی که اون روز بین من و جیمین رد و بدل شده بود رو بازگو کردم . با اخم ریزی به حرفهام گوش میداد .
کم کم چهره ی عصبانیش جاش رو به چهره ای متعجب داد.
نامجون : میتونستی بهم بگی که اون باند و جمع کنم نه اینکه بزاری بری
لینا : نامجونااا. خودت میدونی جمع کردن اون باند چقدر طول میکشید . واقعا میخواستی یونمی به مدت 4 سال توی اون عمارت بزرگ شه ؟
نامجون: دیگه مهم نیست . لطفا توضیح نده
لینا : خودت خوب میدونی که حتی اگر سعی کنیم از هم متنفر باشیم ، بازهم عاشق همیم پس دلیل این دوری کردنا چیه ؟
-گفتم بیا درمورد اینجور چیزا حرف نزنیم
لینا : خواهش میکنم گوش کن ... تو خودت باعث شدی بشناسمت اگرنه روز اولی که دیدمت میخواستم خیلی راحت راهمو بکشم و برم . بعد از این همه سختی کشیدن فکر میکنم لیاقت یه زندگی خوب رو با مردی که از ته دل عاشقشم رو داشته باشم نه؟
-بهت فرصت میدم ..
+چی؟
نامجون : دوباره بهت فرصت میدم .. که بیای و .. پیشم زندگی کنی .. دوباره یه خانواده باشیم اما .. باید بهم قول بدی که دیگه هیچوقت تنهام نزاری .
با خوشحالی به سمتش دوییدم و بغلش کردم . همینطور که سرم روی شونه هاش بود صدای خندیدنش رو شنیدم
لینا : قول میدم که هیچوقت تنهات نزارم و انقدر به دست و پات بپیچم که از دستم خسته بشی ، خوبه ؟
ازش جدا شدم و به چشمهاش نگاه کردم
دستم رو روی تک تک اجزای صورتش کشیدم . دلم میخواست تمام دلتنگی این چندسال رفع بشه .
-هیچوقت ازت خسته نمیشم . در ضمن .. از آرایش و لباسهای دیشبت خوشم نمیاد .
+بزار دو دقیقه بگذره بعد بهم گیر بده .
-پس باید تنبیهت کنم که یاد بگیری لباسهای زننده نپوشی.
+من آماده ام مستر کیم .
و بعد از تکمیل کردن این جمله دستم رو روی ترقوه اش کشیدم . مکان مورد علاقه ی من .. دقیقا همین بود
دستش و دور پاهام مچ کرد و بغلم کرد . به آرومی دکمه های لباسش رو باز میکردم و اون هم به سمت اتاق هدایتم میکرد .
۴۵.۶k
۰۲ اسفند ۱۳۹۹