پروژه شکست خورده پارت 36 : پرتگاه
پروژه شکست خورده پارت 36 : پرتگاه
النا 🤍🌼 :
به هوش که اومدم طرفای غروب بود .
طوفان تموم شده بود و خورشید داشت بین درختای جنگل پایین میرفت .
رنگ آفتاب دم غروب به داخل اتاق میتابید و دیوار اتاق رو با رنگ قرمز روشن میکرد .
سردرد عجیبی داشتم .
رو تخت نشستم .
حتی به این فکر نکردم که از بقیه سوال بپرسم .
ترک های روی حلقه م گویای همه چیز بود .
شدو اومد تو اتاق .
شدو ـ اوه ، بیدار شدی .
از جام بلند شدم ولی دردی که تو قفسه سینم داشتم باعث شد نتونم وایسم و دوباره افتادم .
شدو دویید سمتم .
شدو ـ بزار کمکت کنم .
رو دستاش بغلم کرد و دوباره منو به تخت برگردوند .
به پنجره و سوسوی نور نگاه کردم که مدام کمتر میشد و جاشو به تاریکی میداد .
ـ اون داره برمیگرده ، مگه نه ؟
شدو ـ چی گفتی ؟
ـ طرف تاریکمو میگم . دوباره میخواد خودشو نشون بده . درسته ؟
شدو ـ خب ...... آره . فک کنم خودت بهتر میدونی .
ـ من نمیخوام به هیچکدومتون صدمه بزنم . ولی وقتی اون بیدار بشه ..... دیگه کنترلم دست خودم نیست .
و اجازه دادم اشک توی چشمام روی گونم سر بخوره .
شدو اشکمو پاک کرد .
شدو ـ چیزی نمیشه النا . باهم جلوشو میگیریم . تو خیلی قوی تر از این حرفایی .
ـ ولی اگه نشه چی ؟ اگه .... اگه ایندفعه قوی تر باشه چی ؟
شدو ـ خب ، بهش فکر نکردم . و نمیخوام هم فکر کنم . تو هم نباید درمورد این فکر کنی چون قرار نیست اتفاق بیوفته.
خب حالا ...... میتونی سرپا وایسی ؟
ـ فک نکنم ، ولی باید امتحان کنم .
وایسادم ولی نه . فقط برای چند ثانیه بود .
شدو دستمو انداخت دور گردنش .
شدو ـ بیا ، کمکت میکنم .
از پله ها رفتیم پایین .
سیلور ـ آجی کوچیکه خوبی ؟
ـ به گمونم .
ولی همون لحظه درد شدیدی تو کل بدنم پیچید .
ـ حرفمو پس میگیرم .
شدو ـ بیا بریم . باید بشینی .
نشستم رو کاناپه .
شدو ـ تیلز ، حلقه ها هنوز آماده نیستن ؟
تیلز ـ آخراشه ولی ، هنوزم زمان نیاز داره .
به حلقه ترک خوردم نگاه کردم .
ـ شدو .... به نظرم نیازی نیست درمورد حلقه ها بحث کنیم .
میدونی که اگه واقعا بخواد خودشو نشون بده حلقه ها نمیتونن جلوشو بگیرن .
شدو ـ ولی .....
ـ ولی چی ؟ راهی نیست که بشه جلوشو گرفت . اینو قبول کن .
هیچکس دیگه چیزی نگفت .
ـ میشه کمکم کنی ؟ میخوام برم تو جنگل . باید یکم هوای تازه بخورم .
شدو دستمو گرفت و بلندم کرد .
تو جنگل کنار یه پرتگاه نشسته بودیم .
ـ همممم .... به نظرت این اطراف توت فرنگی هست ؟
شدو خندید .
شدو ـ حتی الانم به فکر توت فرنگی هستی . باشه . الان برات پیدا میکنم .
و از جاش بلند شد و کم کم بین درختا محو شد .
صدایی شنیدم .
ـ خب پس قبول کردی که نمیتونی جلومو بگیری .
ـ چی ؟ کجایی ؟ خودتو نشون بده .
ـ من فعلا تو دنیای واقعی وجود ندارم ولی هنوزم درونتم . رویاتو یادته دیگه مگه نه ؟
چی ؟ پس یعنی فقط یه رویا نبوده .
ـ فک کنم الان موقعیت خوبی باشه که خودمو نشون بدم .
ـ چی ؟ صبر کن !
نوک انگشتام سیاه شدن و این سیاهی کل بدنمو فراگرفت و دیگه چیزی ندیدم .......
شدو ❤️🖤 :
رفتم سمت پرتگاه با چند تا دونه توت فرنگی که پیدا کرده بودم .
ولی النا دیگه اونجا نبود .
الان طرف تاریکش بود که لب پرتگاه وایساده بود .
آروم رفتم سمتش .
ـ النا .... آروم باش ، باشه ؟
النا سرشو برگردوند .
داد زد ـ نه !
و پیچک خارداری جلوی پام رشد کرد و درست زیر گلوم وایساد .
النا ـ نیا جلو . نمیخوام بهت آسیب بزنم .
انگار ایندفعه کنترل بیشتری رو طرف تاریکش داشت .
متوجه ترک های سفیدی روی صورتش شدم .
طرف تاریکش داشت از درون به خودش آسیب میزد .
یه قدم رفتم عقب .
ـ باشه ،باشه . آروم . من چیزیم نیست خیل خب ؟ تو به من آسیب نمیزنی . هیچوقت نزدی .
ـ نه جلو نیا .
و یه قدم عقب رفت و به پرتگاه نزدیکتر شد .
به پایین نگاه کرد .
بین زمین و هوا شناور شد و حاله های سفید و مشکی دورش رو گرفتن .
خواستم دستشو بگیرم و بیارمش پایین ولی انگار یجور دیوار محافظتی مانعم میشد .
باورم نمیشد ولی باید از طرف تاریکم کمک میگرفتم .
ولی اگه اوضاع بدتر میشد چی ؟
ولی .... اگه نمیخواستم النا رو از دست بدم ، باید این کارو میکردم .
احساس میکنم این پارت خیلی جالب نشد درست میگم ؟ 😅💔
النا 🤍🌼 :
به هوش که اومدم طرفای غروب بود .
طوفان تموم شده بود و خورشید داشت بین درختای جنگل پایین میرفت .
رنگ آفتاب دم غروب به داخل اتاق میتابید و دیوار اتاق رو با رنگ قرمز روشن میکرد .
سردرد عجیبی داشتم .
رو تخت نشستم .
حتی به این فکر نکردم که از بقیه سوال بپرسم .
ترک های روی حلقه م گویای همه چیز بود .
شدو اومد تو اتاق .
شدو ـ اوه ، بیدار شدی .
از جام بلند شدم ولی دردی که تو قفسه سینم داشتم باعث شد نتونم وایسم و دوباره افتادم .
شدو دویید سمتم .
شدو ـ بزار کمکت کنم .
رو دستاش بغلم کرد و دوباره منو به تخت برگردوند .
به پنجره و سوسوی نور نگاه کردم که مدام کمتر میشد و جاشو به تاریکی میداد .
ـ اون داره برمیگرده ، مگه نه ؟
شدو ـ چی گفتی ؟
ـ طرف تاریکمو میگم . دوباره میخواد خودشو نشون بده . درسته ؟
شدو ـ خب ...... آره . فک کنم خودت بهتر میدونی .
ـ من نمیخوام به هیچکدومتون صدمه بزنم . ولی وقتی اون بیدار بشه ..... دیگه کنترلم دست خودم نیست .
و اجازه دادم اشک توی چشمام روی گونم سر بخوره .
شدو اشکمو پاک کرد .
شدو ـ چیزی نمیشه النا . باهم جلوشو میگیریم . تو خیلی قوی تر از این حرفایی .
ـ ولی اگه نشه چی ؟ اگه .... اگه ایندفعه قوی تر باشه چی ؟
شدو ـ خب ، بهش فکر نکردم . و نمیخوام هم فکر کنم . تو هم نباید درمورد این فکر کنی چون قرار نیست اتفاق بیوفته.
خب حالا ...... میتونی سرپا وایسی ؟
ـ فک نکنم ، ولی باید امتحان کنم .
وایسادم ولی نه . فقط برای چند ثانیه بود .
شدو دستمو انداخت دور گردنش .
شدو ـ بیا ، کمکت میکنم .
از پله ها رفتیم پایین .
سیلور ـ آجی کوچیکه خوبی ؟
ـ به گمونم .
ولی همون لحظه درد شدیدی تو کل بدنم پیچید .
ـ حرفمو پس میگیرم .
شدو ـ بیا بریم . باید بشینی .
نشستم رو کاناپه .
شدو ـ تیلز ، حلقه ها هنوز آماده نیستن ؟
تیلز ـ آخراشه ولی ، هنوزم زمان نیاز داره .
به حلقه ترک خوردم نگاه کردم .
ـ شدو .... به نظرم نیازی نیست درمورد حلقه ها بحث کنیم .
میدونی که اگه واقعا بخواد خودشو نشون بده حلقه ها نمیتونن جلوشو بگیرن .
شدو ـ ولی .....
ـ ولی چی ؟ راهی نیست که بشه جلوشو گرفت . اینو قبول کن .
هیچکس دیگه چیزی نگفت .
ـ میشه کمکم کنی ؟ میخوام برم تو جنگل . باید یکم هوای تازه بخورم .
شدو دستمو گرفت و بلندم کرد .
تو جنگل کنار یه پرتگاه نشسته بودیم .
ـ همممم .... به نظرت این اطراف توت فرنگی هست ؟
شدو خندید .
شدو ـ حتی الانم به فکر توت فرنگی هستی . باشه . الان برات پیدا میکنم .
و از جاش بلند شد و کم کم بین درختا محو شد .
صدایی شنیدم .
ـ خب پس قبول کردی که نمیتونی جلومو بگیری .
ـ چی ؟ کجایی ؟ خودتو نشون بده .
ـ من فعلا تو دنیای واقعی وجود ندارم ولی هنوزم درونتم . رویاتو یادته دیگه مگه نه ؟
چی ؟ پس یعنی فقط یه رویا نبوده .
ـ فک کنم الان موقعیت خوبی باشه که خودمو نشون بدم .
ـ چی ؟ صبر کن !
نوک انگشتام سیاه شدن و این سیاهی کل بدنمو فراگرفت و دیگه چیزی ندیدم .......
شدو ❤️🖤 :
رفتم سمت پرتگاه با چند تا دونه توت فرنگی که پیدا کرده بودم .
ولی النا دیگه اونجا نبود .
الان طرف تاریکش بود که لب پرتگاه وایساده بود .
آروم رفتم سمتش .
ـ النا .... آروم باش ، باشه ؟
النا سرشو برگردوند .
داد زد ـ نه !
و پیچک خارداری جلوی پام رشد کرد و درست زیر گلوم وایساد .
النا ـ نیا جلو . نمیخوام بهت آسیب بزنم .
انگار ایندفعه کنترل بیشتری رو طرف تاریکش داشت .
متوجه ترک های سفیدی روی صورتش شدم .
طرف تاریکش داشت از درون به خودش آسیب میزد .
یه قدم رفتم عقب .
ـ باشه ،باشه . آروم . من چیزیم نیست خیل خب ؟ تو به من آسیب نمیزنی . هیچوقت نزدی .
ـ نه جلو نیا .
و یه قدم عقب رفت و به پرتگاه نزدیکتر شد .
به پایین نگاه کرد .
بین زمین و هوا شناور شد و حاله های سفید و مشکی دورش رو گرفتن .
خواستم دستشو بگیرم و بیارمش پایین ولی انگار یجور دیوار محافظتی مانعم میشد .
باورم نمیشد ولی باید از طرف تاریکم کمک میگرفتم .
ولی اگه اوضاع بدتر میشد چی ؟
ولی .... اگه نمیخواستم النا رو از دست بدم ، باید این کارو میکردم .
احساس میکنم این پارت خیلی جالب نشد درست میگم ؟ 😅💔
۳.۰k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.