اکنون عشق حقیقی پارت ۲۰
از زبان شینوبو:
دیدم گیو فهمیده من توی خواب دیوونه شدم و صدای اون بود که میگفت:بجنگ تسلیم نشو نباید تسلیم بشی فکر خودکشی نکن بجنگ بجنگ بجنگ
به شیشه ضربه میزد و میگفت:نباید اینکارو بکنی به حرف شیطان درونت گوش نکن تو نباید این کارو بکنییییی به حرفهاش گوش نکنننننن
انگار ذهن منو میدید مثل این بود که توی دریا داشتم غرق میشدم
بعدش یه چیز دیگه من پنجره رو باز گذاشته بودم تا هوا بیاد داخل گیو هم پرید داخل و منو تکون میداد تا از اون حالت بیام بیرون داشتم خل میشدم و مردمکم سفید بود(شینوبو رو با چشم های گیومی فرض کنید)
مدام تکون تکون میداد ولی بیدار نمیشدم بعدش سردم شد ولی نمیدونم چرا چون لباسام گرم بود
چطور گیو باز هم تشخیص داد که من سردمه هائوریش رو دراورد گذاشت روم فکر کنم مریض شدم ها آخه چند روزی میشه شب اینطوری میشم و باز هم گیو تشخیص داد که مریض شدم
با تمام سرعتی که داشت من رو برد بیرون نزدیـک ترین درمانگاه خیابونمون
تنها درمانگاهی که باز بود ازمون دور بود گیو گریه میکرد و میگفت:طاقت بیار شینوبو نباید بدتر بشی نباید
رسیدیم درمانگاه داشت بسته میشد گیو داد زد:صبر کنید درو نبندید صبر کن درو نبند لطفا نبندش
وقتی کسی که داشت درو می بست گریه های گیو رو دید که سعی میکرد منو نجات بده درو باز نگه داشت که گیو بیاد داخل
(۱۲دقیقه بعد)
از زبان گیو:
دم در منتظر بودم که صدام زدن بیام داخل
شینوبو رو دیدم که هنوز بیهوش بود یکی گفت:داشت دیوونه میشده که اوردینش اینجا الان میتونید ببریدش
از زبان شینوبو:
گیو دوباره بغلم کرد و هائوریش رو انداخت روم و دوباره با تمام سرعت بردم خونه و...
ادامه دارد...
دیدم گیو فهمیده من توی خواب دیوونه شدم و صدای اون بود که میگفت:بجنگ تسلیم نشو نباید تسلیم بشی فکر خودکشی نکن بجنگ بجنگ بجنگ
به شیشه ضربه میزد و میگفت:نباید اینکارو بکنی به حرف شیطان درونت گوش نکن تو نباید این کارو بکنییییی به حرفهاش گوش نکنننننن
انگار ذهن منو میدید مثل این بود که توی دریا داشتم غرق میشدم
بعدش یه چیز دیگه من پنجره رو باز گذاشته بودم تا هوا بیاد داخل گیو هم پرید داخل و منو تکون میداد تا از اون حالت بیام بیرون داشتم خل میشدم و مردمکم سفید بود(شینوبو رو با چشم های گیومی فرض کنید)
مدام تکون تکون میداد ولی بیدار نمیشدم بعدش سردم شد ولی نمیدونم چرا چون لباسام گرم بود
چطور گیو باز هم تشخیص داد که من سردمه هائوریش رو دراورد گذاشت روم فکر کنم مریض شدم ها آخه چند روزی میشه شب اینطوری میشم و باز هم گیو تشخیص داد که مریض شدم
با تمام سرعتی که داشت من رو برد بیرون نزدیـک ترین درمانگاه خیابونمون
تنها درمانگاهی که باز بود ازمون دور بود گیو گریه میکرد و میگفت:طاقت بیار شینوبو نباید بدتر بشی نباید
رسیدیم درمانگاه داشت بسته میشد گیو داد زد:صبر کنید درو نبندید صبر کن درو نبند لطفا نبندش
وقتی کسی که داشت درو می بست گریه های گیو رو دید که سعی میکرد منو نجات بده درو باز نگه داشت که گیو بیاد داخل
(۱۲دقیقه بعد)
از زبان گیو:
دم در منتظر بودم که صدام زدن بیام داخل
شینوبو رو دیدم که هنوز بیهوش بود یکی گفت:داشت دیوونه میشده که اوردینش اینجا الان میتونید ببریدش
از زبان شینوبو:
گیو دوباره بغلم کرد و هائوریش رو انداخت روم و دوباره با تمام سرعت بردم خونه و...
ادامه دارد...
۲.۱k
۰۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.