روزی گوزن رفت لب چشمه تا آب بنوشد. وقتی عکس خودش را در آب
روزی گوزن رفت لب چشمه تا آب بنوشد. وقتی عکس خودش را در آب دید، گفت: «کاش شاخ هایم بزرگ تر و پهن تر می شدند.» بعد نگاهی به پاهایش کرد و گفت: «چه پاهای زشتی!... حیف که پاهایم خیلی لاغر و استخوانی هستند. مثل چوب کبریت می مانند!» همین موقع، سر و کله شیری پیدا شد و گوزن پا گذاشت به فرار. او از میان دشت پرید.، از شیر دور شد و به جنگل رسید. او موفق شده بود با استفاده از پاهای تیزرویی که داشت، خودش را نجات بدهد.
اما همین که کمی توی جنگل جلو رفت، شاخ هایش به شاخه های درختی گیر کرد. شیر هم به او رسید و آماده حمله شد.
گوزن که به پایان عمرش نزدیک شده بود، گفت: «چه قدر نادان بودم! پاهایی که فکر می کردم لاغر و زشت هستند، مرا نجات دادند. اما شاخ های زیبایم که آرزو می کردم بزرگ تر و پهن تر شوند، مرا به دام انداختند.»
🌿
اما همین که کمی توی جنگل جلو رفت، شاخ هایش به شاخه های درختی گیر کرد. شیر هم به او رسید و آماده حمله شد.
گوزن که به پایان عمرش نزدیک شده بود، گفت: «چه قدر نادان بودم! پاهایی که فکر می کردم لاغر و زشت هستند، مرا نجات دادند. اما شاخ های زیبایم که آرزو می کردم بزرگ تر و پهن تر شوند، مرا به دام انداختند.»
🌿
۴۴۱
۱۹ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.