ازدواج اجباری پارت50
بعد اون ها رو تو عصبانیت جا گزاشتم و به طرف بالا رفتم تو اتاق دیدم جونگکوک جلو پنجره وایساده وپشتش به منه یکم نزدیک شدم که بر گشت طرفم و اومد جلوم وایساد و با اخم گفت
جونگکوک:چرا رفته بودی اتاق مینا
تعجب کردم چون از چشمای سیاهش معلوم بود که چقدر عصبانیه پس فقط ساکت موندم و به زمین نگاه کردم که این دفعه با صدای بلند تر گفت
جونگکوک:دارم با تو حرف میزنم
نگاهش کردم چی انقد عصبیش کرده که دیگه دارم نمیشناسمش باترس و لکنت گفتم
ا.ت:خ...خو...خوب..م..من..فقط
جونگکوک:فقط چی
با دادی که زد ترسیده یه قدم عقب رفتم اما با قرار گرفتن دستش رو فک و گلوم و فشارش از درد نا*لیدم شکه شدم چی انقد عصبیش کرده اخه چشمام پر اشک شد که گفت
جونگکوک:تو احمقی چرا میری تو اتاق بقیه و به چیزی که بهت مریوط نیست دست میزنی من بهت نگفتم دخالت نکن هر چی باشه از خودم می فهمی میخوای دیونم کنی دختر اگه بشنوم پیش کسی حرفی زدی زبونتو می ب*رم
ولم کرد اشکام باز رو صورتم افتاد دستمو رو گلوم گزاشتم هنوز عصبی نگاهم می کرد یک دفعه دادزد
جونگکوک: با توم متوجه شدی
سرم رو به نشانه بله چند بار تکاندادم گفتم
ا.ت:بله
بعد کت شو برداشت و رفت بیرون صدای کلید کردن در رو شنیدم دیگه نتو نستم رو پاهام وایستم لع*نت بهت
جئون جونگکوک توهم نقش بازی کردی و دروغ گفتی که دوستم داری دیگه داشت باورم میشد که دوستم داری لع*نت بت داد زدم
ا.ت: لعن*تتتتتت بهتتتتتت احمققققه عو* ضیییی
رفتم تو حمو*م و بلند گریه میکردم اخه چرا زندگیم اینطوریه خدایا چرا دلخوشی برای من قدغنه چرا همه میزارنم و میرن دیگه خسته شدم از تنهایی جئون جونگکوک خدا خودش عقمو ازت بگیره باید میدونستم دوست داشتن مرد میخواد که کار تو نیست عو*ضیی خودتو میبینی باید به پاهام بیوفتی حالا میبینی باهات چیکار میکنم
پاشدم تو اینه به خودم نگاه کردم چشمام قرمز شده واقعا خسته شد از این همه دلتنگی شاید حق من از این دنیا این باشه
اومدم بیرون و لباس پوشیدم یه شال گرم انداختم رو شونه هام و رفتم تو بالکن نشستم و به اسمان نگاه میکردم تا وقتی ساعت 8شد واقعا از نظر رو*حی خستم این که هر روز و هر شب دلتنگی و تنهایی دیگه دارم دچار افسر*دگی میشم
......... جونگکوک JK
انروز تهیونگ بهم گفت که ا.ت رفته تو اتاق مینا و فهمیده که حا*مله نیست و مینا رو تهدید کرده و چند حرفی بهش زده خیلی عصبیم کرد برگشتم عمارت دیدم ا.ت تو آشپزخونه بو و لارا و خ.کیم و مینا رفتم و درو بستن مطمئنم الان دارن تهدیدش می کنن خیلی عصبی شدم من گفتم تو این دخالت نکن اما باید بهش درس بدم
هرچی باشه نمیخوام بهش اسیب رسه یکم گریه کنه و دلتنگ باشه بهتره تا اینکه اون احمقا کاری کنن نمی خوام از دستش بدم اون تنها زن مهم تو زندگی منه نمیتونم اجازه بدم خودشو به همین اسونی دچار مشکل کنه میدونم که به ارومی به حرفام گوش نمیده اون دیونه رو*انیم میکنه در باز شد اومد تو اومد نزدیکم که بهش نزدیک تر شدم
و سرش داد زدم با اینکه نمیخواستم با چشمای زیاش که پر اشک بود با تعجب نگاهم میکرد اومدم بیرون و تنهاش گزاشتم و درو قفل کردم و به در تکیه دادم ای خدا الان فکر می کنه دست خودمه ولی من فقط میخوام ازش محافظت کنم ثدای گربه و فح*ش دادنش رو له خودم شنیدم لبخند رو لبم اومد ای خدا اون دختر دیونه خودمه نمیدونم چطور قلبم رو تصاحب کرد
.........ا.ت
چشمام رو باز کردم دیدم....
جونگکوک:چرا رفته بودی اتاق مینا
تعجب کردم چون از چشمای سیاهش معلوم بود که چقدر عصبانیه پس فقط ساکت موندم و به زمین نگاه کردم که این دفعه با صدای بلند تر گفت
جونگکوک:دارم با تو حرف میزنم
نگاهش کردم چی انقد عصبیش کرده که دیگه دارم نمیشناسمش باترس و لکنت گفتم
ا.ت:خ...خو...خوب..م..من..فقط
جونگکوک:فقط چی
با دادی که زد ترسیده یه قدم عقب رفتم اما با قرار گرفتن دستش رو فک و گلوم و فشارش از درد نا*لیدم شکه شدم چی انقد عصبیش کرده اخه چشمام پر اشک شد که گفت
جونگکوک:تو احمقی چرا میری تو اتاق بقیه و به چیزی که بهت مریوط نیست دست میزنی من بهت نگفتم دخالت نکن هر چی باشه از خودم می فهمی میخوای دیونم کنی دختر اگه بشنوم پیش کسی حرفی زدی زبونتو می ب*رم
ولم کرد اشکام باز رو صورتم افتاد دستمو رو گلوم گزاشتم هنوز عصبی نگاهم می کرد یک دفعه دادزد
جونگکوک: با توم متوجه شدی
سرم رو به نشانه بله چند بار تکاندادم گفتم
ا.ت:بله
بعد کت شو برداشت و رفت بیرون صدای کلید کردن در رو شنیدم دیگه نتو نستم رو پاهام وایستم لع*نت بهت
جئون جونگکوک توهم نقش بازی کردی و دروغ گفتی که دوستم داری دیگه داشت باورم میشد که دوستم داری لع*نت بت داد زدم
ا.ت: لعن*تتتتتت بهتتتتتت احمققققه عو* ضیییی
رفتم تو حمو*م و بلند گریه میکردم اخه چرا زندگیم اینطوریه خدایا چرا دلخوشی برای من قدغنه چرا همه میزارنم و میرن دیگه خسته شدم از تنهایی جئون جونگکوک خدا خودش عقمو ازت بگیره باید میدونستم دوست داشتن مرد میخواد که کار تو نیست عو*ضیی خودتو میبینی باید به پاهام بیوفتی حالا میبینی باهات چیکار میکنم
پاشدم تو اینه به خودم نگاه کردم چشمام قرمز شده واقعا خسته شد از این همه دلتنگی شاید حق من از این دنیا این باشه
اومدم بیرون و لباس پوشیدم یه شال گرم انداختم رو شونه هام و رفتم تو بالکن نشستم و به اسمان نگاه میکردم تا وقتی ساعت 8شد واقعا از نظر رو*حی خستم این که هر روز و هر شب دلتنگی و تنهایی دیگه دارم دچار افسر*دگی میشم
......... جونگکوک JK
انروز تهیونگ بهم گفت که ا.ت رفته تو اتاق مینا و فهمیده که حا*مله نیست و مینا رو تهدید کرده و چند حرفی بهش زده خیلی عصبیم کرد برگشتم عمارت دیدم ا.ت تو آشپزخونه بو و لارا و خ.کیم و مینا رفتم و درو بستن مطمئنم الان دارن تهدیدش می کنن خیلی عصبی شدم من گفتم تو این دخالت نکن اما باید بهش درس بدم
هرچی باشه نمیخوام بهش اسیب رسه یکم گریه کنه و دلتنگ باشه بهتره تا اینکه اون احمقا کاری کنن نمی خوام از دستش بدم اون تنها زن مهم تو زندگی منه نمیتونم اجازه بدم خودشو به همین اسونی دچار مشکل کنه میدونم که به ارومی به حرفام گوش نمیده اون دیونه رو*انیم میکنه در باز شد اومد تو اومد نزدیکم که بهش نزدیک تر شدم
و سرش داد زدم با اینکه نمیخواستم با چشمای زیاش که پر اشک بود با تعجب نگاهم میکرد اومدم بیرون و تنهاش گزاشتم و درو قفل کردم و به در تکیه دادم ای خدا الان فکر می کنه دست خودمه ولی من فقط میخوام ازش محافظت کنم ثدای گربه و فح*ش دادنش رو له خودم شنیدم لبخند رو لبم اومد ای خدا اون دختر دیونه خودمه نمیدونم چطور قلبم رو تصاحب کرد
.........ا.ت
چشمام رو باز کردم دیدم....
۳۶.۹k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.