تک پارتی تهیونگ ؛)
تک پارتی تهیونگ ؛)
درخواستی..
هوا بارونی بود تا حالا هیچوقت انقدر دیر نکرده بود کم کم داشتم نگران میشدم گوشیش خاموش بود ترس کل وجودمو فرا گرفته بود چون ساسنگ فنا تهیونگ رو تحدید به مرگ کرده بودن..
به همه ی اعضا زنگ زدم همه گوشیشون خواموش بود دیگه کم کم داشتم میرفتم سمت اداره پلیس در اتاق رو باز کردم تا برم و لباس بپوشم که با باز شدن در از کارم منصرف شدم اتاق نزدیک آشپز خونه بود پس سریع رفتمو یه چاقو برداشتم که با دیدن قامت تهونگ چاقو رو ول کردمو بدون سلام رفتم سمت اتاق و گرفتمو خوابیدم
بعد چند دقیقه وارد اتاق شد و لباساشو عوض کرد اومد روی تخت تا بخوابه
میدونی کاش از روی تخت بلند نمیشدم کاش وقتی خواست بغلم کنه پس نمیزدم بغلشو کاش دعوای به اون بزرگی رو راه نمی انداختم...
آره شاید اگه من اینکارو نمی کردم عشقم رو تخت بیمارستان نبود...
همون شب با عصبانیت از خونه زد بیرون و بعد 20 دقیقه از بیمارستان زنگ زدن و گفتن تصادف کرده
الان دارم از پشت شیشه نگاهش میکنم و حسرت میخورم راستش میترسم...
خیلی از زندگی بدون اون میترسم حالم دست خودم نبود که همونجا بی هوش شدم..
با صدای حرف زدن یکی بلند شدم
-تهیونگا
- جانم عزیزم
-تویی
-اوهوم
-بهوش اومدی؟
با حالت پوکر نگاهم کرد
-خوبی؟ من دو هفتس به هوش اومدم
- یعنی من!
-حیحح
لبامو سطحی بوسید
-تهیونگا خیلییی ترسیدم میفهمی
-از چی
-ترس از دست دادنت...
- هیچوقت اما هیچوقت تنهات نمیزارم بیبی
- تهیونگا عاشقتم
-ولی من دیوونتم
-حیحح ببخشید
- چیو
- اینکه باهات دعوا کردم
- نه نه تو باید منو ببخشی بیبی باید بهت خبر میدادم که تمرین داریم...
درخواستی..
هوا بارونی بود تا حالا هیچوقت انقدر دیر نکرده بود کم کم داشتم نگران میشدم گوشیش خاموش بود ترس کل وجودمو فرا گرفته بود چون ساسنگ فنا تهیونگ رو تحدید به مرگ کرده بودن..
به همه ی اعضا زنگ زدم همه گوشیشون خواموش بود دیگه کم کم داشتم میرفتم سمت اداره پلیس در اتاق رو باز کردم تا برم و لباس بپوشم که با باز شدن در از کارم منصرف شدم اتاق نزدیک آشپز خونه بود پس سریع رفتمو یه چاقو برداشتم که با دیدن قامت تهونگ چاقو رو ول کردمو بدون سلام رفتم سمت اتاق و گرفتمو خوابیدم
بعد چند دقیقه وارد اتاق شد و لباساشو عوض کرد اومد روی تخت تا بخوابه
میدونی کاش از روی تخت بلند نمیشدم کاش وقتی خواست بغلم کنه پس نمیزدم بغلشو کاش دعوای به اون بزرگی رو راه نمی انداختم...
آره شاید اگه من اینکارو نمی کردم عشقم رو تخت بیمارستان نبود...
همون شب با عصبانیت از خونه زد بیرون و بعد 20 دقیقه از بیمارستان زنگ زدن و گفتن تصادف کرده
الان دارم از پشت شیشه نگاهش میکنم و حسرت میخورم راستش میترسم...
خیلی از زندگی بدون اون میترسم حالم دست خودم نبود که همونجا بی هوش شدم..
با صدای حرف زدن یکی بلند شدم
-تهیونگا
- جانم عزیزم
-تویی
-اوهوم
-بهوش اومدی؟
با حالت پوکر نگاهم کرد
-خوبی؟ من دو هفتس به هوش اومدم
- یعنی من!
-حیحح
لبامو سطحی بوسید
-تهیونگا خیلییی ترسیدم میفهمی
-از چی
-ترس از دست دادنت...
- هیچوقت اما هیچوقت تنهات نمیزارم بیبی
- تهیونگا عاشقتم
-ولی من دیوونتم
-حیحح ببخشید
- چیو
- اینکه باهات دعوا کردم
- نه نه تو باید منو ببخشی بیبی باید بهت خبر میدادم که تمرین داریم...
۱۰.۸k
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.