باورم نمیشه ۳ پارت شد😂 *سوکوکو* part:3
چویا:آه خوبی؟ فک کنم گشنت با.....صبر کن ساعت چنده؟
با عجله بیرون اومدم دازای رفته بود
چویا:نه نه نه لعنتی (با داد)
با گوشیم بهش زنگ زدم ولی جواب نمیداد گوشیش خاموش بود
پس ینی الان وسط ماموریته
چویا:دازای....لطفا مراقب خودت باش
وقتی خواستم از توی تماس ها بیام بیرون دیدم نوشته:
یک پیغام صوتی از طرف My dark chocolate
(قبول دارم اسمش کیوت بود چویائه دیگه🥲)
گوشش کردم
دازای:یوو چویا بیدار شدیی؟ تولدت بازم مبارک هی....شب ساعتای ۸ اگر برنگشتم یا دیر کردم یه نامه زیر بالشتمه اونو برش دار
یادت باشه هاااا اون موقع برش داری جانه
صداش....یک شب فقط صداشو نشنیده بودم و انقدر دلتنگش بودم؟
نگاهی به ساعت کردم ۴ بعد از ظهر بود
چویا:چقدر زیاد خوابیدم....پس فقط باید تا ساعت ۸ صبر کنم و بعد دازای میاد و میتونم باهاش صحبت کنم و بغلش کنم
با همین فکر لبخند رو لبم اومد بدون اینکه نیمه ی خالیه لیوانو ببینم
رفتم و به بقیه ی کارام رسیدم ساعت ۶ و نیم که شد رفتم یکم با گوشیم گیم زدم وقتی باختم ساعت ۸:۲۴ بود
چویا:دازای...دیر کرده یعنی الان برم نامه رو___
با زنگ خوردن گوشیم حرفم قطع شد
موری_سان بود
چویا:موشی موشی؟
موری:آه چویا....خوبی
صداش یکم لرز داشت
چویا:اوم بد نیستم کاری داشتید؟
موری:چویا ببین.....آم میخواستم بهت یه چیزی بگم فقط لطفا آرامشتو حفظ کن باشه؟
یکم گیج شدم
چویا:با...باشه چیزی شده؟
موری: چویا امروز ما قرار بود سوکوکو ینی شما دوتارو بفرستیم ماموریت
چویا:آره...
موری:ولی دازای به من زنگ زد و گفت که بخاطر تولدت نمیتونی بیای پس خودش بختطر اینکه جای تورو پر کنه
لرزش صداش بیشتر شد(از استرس)
موری:و خب.......اون به قولش عمل کرد
چویا:چ...چی؟
موری:چویا_کون متاسفم دازای....تیر خورد و امروز ساعت ۸:۱۹ دقیقه زندگیش به پایان رسید
گوشی از دستم افتاد
چویا:چی.....چی میگی...دا..دازای
اشکام بی اختیار میریختن یعنی دیگه دازای نبود؟
یعنی دیگه دازایی نبود که شبا وقتی خوابم نمیبرد منو روی شونه هاش میذاشت و راهم میبرد تا بخوابم؟
یعنی دیگه دازایی نبود که وقتی توی خوردن مشروب زیاده روی میکردم بهم گیر میداد؟
یعنی دیگه دازای اوساموئی وجود نداشت؟
روی زمین افتادم و فریاد بلندی کشیدم که همش از درد و رنج بود این دیگه چه کادوی تولدی بود؟
*۲ روز بعد*
به سمت سنگ قبر دازای حرکت کردم بطری مشروب ۱۸ ساله ای که برام خریده بود رو با دوتا از جام های مورد علاقم آوردم
چویا:سلام دازای چطوریی؟ یکم....مشروب آوردم...از همونایی که دوست داریی(نقطه ها گریه هستن)
سعی داشتم دیگه گریه نکنم ولی نمیشد
نمیتونستم
مغزم میگف ساکت باشم ولی قلبم نمیذاشت
جلوی قبرش نشستم و لیوان رو پر کردم
هردوتاش رو جام دازای رو روبه روی خودم گذاشتم و جام هارو بهم زدم
یکمی ازش خوردم
با عجله بیرون اومدم دازای رفته بود
چویا:نه نه نه لعنتی (با داد)
با گوشیم بهش زنگ زدم ولی جواب نمیداد گوشیش خاموش بود
پس ینی الان وسط ماموریته
چویا:دازای....لطفا مراقب خودت باش
وقتی خواستم از توی تماس ها بیام بیرون دیدم نوشته:
یک پیغام صوتی از طرف My dark chocolate
(قبول دارم اسمش کیوت بود چویائه دیگه🥲)
گوشش کردم
دازای:یوو چویا بیدار شدیی؟ تولدت بازم مبارک هی....شب ساعتای ۸ اگر برنگشتم یا دیر کردم یه نامه زیر بالشتمه اونو برش دار
یادت باشه هاااا اون موقع برش داری جانه
صداش....یک شب فقط صداشو نشنیده بودم و انقدر دلتنگش بودم؟
نگاهی به ساعت کردم ۴ بعد از ظهر بود
چویا:چقدر زیاد خوابیدم....پس فقط باید تا ساعت ۸ صبر کنم و بعد دازای میاد و میتونم باهاش صحبت کنم و بغلش کنم
با همین فکر لبخند رو لبم اومد بدون اینکه نیمه ی خالیه لیوانو ببینم
رفتم و به بقیه ی کارام رسیدم ساعت ۶ و نیم که شد رفتم یکم با گوشیم گیم زدم وقتی باختم ساعت ۸:۲۴ بود
چویا:دازای...دیر کرده یعنی الان برم نامه رو___
با زنگ خوردن گوشیم حرفم قطع شد
موری_سان بود
چویا:موشی موشی؟
موری:آه چویا....خوبی
صداش یکم لرز داشت
چویا:اوم بد نیستم کاری داشتید؟
موری:چویا ببین.....آم میخواستم بهت یه چیزی بگم فقط لطفا آرامشتو حفظ کن باشه؟
یکم گیج شدم
چویا:با...باشه چیزی شده؟
موری: چویا امروز ما قرار بود سوکوکو ینی شما دوتارو بفرستیم ماموریت
چویا:آره...
موری:ولی دازای به من زنگ زد و گفت که بخاطر تولدت نمیتونی بیای پس خودش بختطر اینکه جای تورو پر کنه
لرزش صداش بیشتر شد(از استرس)
موری:و خب.......اون به قولش عمل کرد
چویا:چ...چی؟
موری:چویا_کون متاسفم دازای....تیر خورد و امروز ساعت ۸:۱۹ دقیقه زندگیش به پایان رسید
گوشی از دستم افتاد
چویا:چی.....چی میگی...دا..دازای
اشکام بی اختیار میریختن یعنی دیگه دازای نبود؟
یعنی دیگه دازایی نبود که شبا وقتی خوابم نمیبرد منو روی شونه هاش میذاشت و راهم میبرد تا بخوابم؟
یعنی دیگه دازایی نبود که وقتی توی خوردن مشروب زیاده روی میکردم بهم گیر میداد؟
یعنی دیگه دازای اوساموئی وجود نداشت؟
روی زمین افتادم و فریاد بلندی کشیدم که همش از درد و رنج بود این دیگه چه کادوی تولدی بود؟
*۲ روز بعد*
به سمت سنگ قبر دازای حرکت کردم بطری مشروب ۱۸ ساله ای که برام خریده بود رو با دوتا از جام های مورد علاقم آوردم
چویا:سلام دازای چطوریی؟ یکم....مشروب آوردم...از همونایی که دوست داریی(نقطه ها گریه هستن)
سعی داشتم دیگه گریه نکنم ولی نمیشد
نمیتونستم
مغزم میگف ساکت باشم ولی قلبم نمیذاشت
جلوی قبرش نشستم و لیوان رو پر کردم
هردوتاش رو جام دازای رو روبه روی خودم گذاشتم و جام هارو بهم زدم
یکمی ازش خوردم
۳.۸k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.