عشق ویرانگر
پارت۳
بعد یه مکس طولانی و با تردید گفتم :اره
تهیونگ:بهترین تصمیم گرفتی بیا این آدرس
تلفن قطع کرد رفتم حاظر شدم و رفتم به اون آدرس یه عمارت بزرگ بود میخواستم برم تو که نگهبان جلوم گرفت
نگهبان:شما
ات:من با آقای کیم تهیونگ قرار دارم
نگهبان :بزارین بهشون اطلاع بدم
ات:.....باشه
نگهبان بهش اطلاع داد که اجازه ورودم داد چه عجب رفتم تو اووو چه عمارت بزرگ و خوشگلی ولی چه فایده وقتی حتی اختیار ازدواجتم با خودت نیست رفتم تو خیلی بزرگ بود نمیدونستم کجا باید برم همونجا واییستادم بعد ۲مین دیدم اون پسره از پله ها اومد پایین تا به حال دقت نکرده بودم ولی خیلی خوشتیپ و خوشگل بود ولی اخلاق نداره این مهمه که نداره از این طرز فکرم نیشخندی زدم که صداش بلند شد
تهیونگ:چیزی خنده داره
ات:هاااا نه نه
تهیونگ:بیا اینجا
رفت سمت کناپه و نشست منم رفتم روی کناپه نشستم
تهیونگ:پس تصمیمت گرفتی بابات به زودی خوب میشه
ات:از کجا بدونم راست میگی
تهیونگ:از جایی که اگه فکر میکردی دارم دروغ میگم اینجا نبودی
ات:با تهدیدی که تو کردی
تهیونگ:اگه دروغ بود تهدیدم هم دروغ بود
ات:احتیاط شرط عقل
تهیونگ :باشه بچه جون بریم سراغ کارایی که باید بکنی
کلمه بچه تو مغزم اکو میشد که بهو با صدای یکم بلند گفتم:بچه ؟من ۱۸سالمه
تهیونگ:۱۸سال بچه حساب نمیشه؟
ات:نخیر
تهیونگ:صدات دیگه بالا نمیره فهمیدی
اخرشو با داد گفت
تهیونگ:خوب هدف من از این ازدواج وارث و بستن دهن دشمنام پس باید خوب کارتو انجام بدی ...
با شنیدن کلمه وارث دیگه طاقتم تموم شد وارث تو کار نبود
که دوباره با صدای بلند گفتم:وارث ؟کدوم وارث تو گفتی ازدواج نگفتی وارث من فکر میکردم فقط یه ازدواج که فقط اسمش ازدواج و تموم بعد هر دو میریم سراغ کار خودمون اگه اینجوریه که متاسفم اقای کیم من نیستم
رفتم سمت در که تا خواستم در باز کنم با گرفتن دستم و پرت شدنم توسط یکی مانع خارج شدنم شد افتادم روی زمین پام خیلی درد گرفت بهش نگاه کردم خیلی ریلکس گفت
تهیونگ:اینجا کسی سر من داد نمیزنه
یه پوزخند زد و گفت:اینکه بیای دست خودت بود ولی برگشت نه متاسفانه نمیتونی بری
ترسیده بودم ولی حجم عصبی بودنم از ترسم بیشتر بود برای همین داد زدم گفتم
ات :چرا فکر کردی این دست تو اگه میخوای ازدواج کنی بکن ولی با یکی دیگه من نمیخوام زن تو بشم چه برسه برات وارث بیارم برو به فکر یکی دیگه باش اقا پسر
بلند شدم پام خیلی درد میکرد لنگ لنگ رفتم سمتش بهش نگاه کردم عصبی بود معلوم بود اونم خیلی ازش میترسیدم ولی چیزی که باید میفهمید باید میگفتم رفتم که ...
___
شرط:۱۲ لایک
بعد یه مکس طولانی و با تردید گفتم :اره
تهیونگ:بهترین تصمیم گرفتی بیا این آدرس
تلفن قطع کرد رفتم حاظر شدم و رفتم به اون آدرس یه عمارت بزرگ بود میخواستم برم تو که نگهبان جلوم گرفت
نگهبان:شما
ات:من با آقای کیم تهیونگ قرار دارم
نگهبان :بزارین بهشون اطلاع بدم
ات:.....باشه
نگهبان بهش اطلاع داد که اجازه ورودم داد چه عجب رفتم تو اووو چه عمارت بزرگ و خوشگلی ولی چه فایده وقتی حتی اختیار ازدواجتم با خودت نیست رفتم تو خیلی بزرگ بود نمیدونستم کجا باید برم همونجا واییستادم بعد ۲مین دیدم اون پسره از پله ها اومد پایین تا به حال دقت نکرده بودم ولی خیلی خوشتیپ و خوشگل بود ولی اخلاق نداره این مهمه که نداره از این طرز فکرم نیشخندی زدم که صداش بلند شد
تهیونگ:چیزی خنده داره
ات:هاااا نه نه
تهیونگ:بیا اینجا
رفت سمت کناپه و نشست منم رفتم روی کناپه نشستم
تهیونگ:پس تصمیمت گرفتی بابات به زودی خوب میشه
ات:از کجا بدونم راست میگی
تهیونگ:از جایی که اگه فکر میکردی دارم دروغ میگم اینجا نبودی
ات:با تهدیدی که تو کردی
تهیونگ:اگه دروغ بود تهدیدم هم دروغ بود
ات:احتیاط شرط عقل
تهیونگ :باشه بچه جون بریم سراغ کارایی که باید بکنی
کلمه بچه تو مغزم اکو میشد که بهو با صدای یکم بلند گفتم:بچه ؟من ۱۸سالمه
تهیونگ:۱۸سال بچه حساب نمیشه؟
ات:نخیر
تهیونگ:صدات دیگه بالا نمیره فهمیدی
اخرشو با داد گفت
تهیونگ:خوب هدف من از این ازدواج وارث و بستن دهن دشمنام پس باید خوب کارتو انجام بدی ...
با شنیدن کلمه وارث دیگه طاقتم تموم شد وارث تو کار نبود
که دوباره با صدای بلند گفتم:وارث ؟کدوم وارث تو گفتی ازدواج نگفتی وارث من فکر میکردم فقط یه ازدواج که فقط اسمش ازدواج و تموم بعد هر دو میریم سراغ کار خودمون اگه اینجوریه که متاسفم اقای کیم من نیستم
رفتم سمت در که تا خواستم در باز کنم با گرفتن دستم و پرت شدنم توسط یکی مانع خارج شدنم شد افتادم روی زمین پام خیلی درد گرفت بهش نگاه کردم خیلی ریلکس گفت
تهیونگ:اینجا کسی سر من داد نمیزنه
یه پوزخند زد و گفت:اینکه بیای دست خودت بود ولی برگشت نه متاسفانه نمیتونی بری
ترسیده بودم ولی حجم عصبی بودنم از ترسم بیشتر بود برای همین داد زدم گفتم
ات :چرا فکر کردی این دست تو اگه میخوای ازدواج کنی بکن ولی با یکی دیگه من نمیخوام زن تو بشم چه برسه برات وارث بیارم برو به فکر یکی دیگه باش اقا پسر
بلند شدم پام خیلی درد میکرد لنگ لنگ رفتم سمتش بهش نگاه کردم عصبی بود معلوم بود اونم خیلی ازش میترسیدم ولی چیزی که باید میفهمید باید میگفتم رفتم که ...
___
شرط:۱۲ لایک
۷.۰k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.