نامه هایی که هیچ وقت به دستت نرسید
۱۷ شهریور ۱۴۰۱
امروز داشتم خاطرات روزای اول آشنایی با تو رو مرورمیکردم .خودم نوشتمش اون اوایل:
(( من سالهای آغازین نوجوانی ام رو با یک کیمیاگر زندگی کردم . زنی ساکت ، کم حرف ، سر به زیر ، با وقار و مغرور ولی با محبت ، شاعر ، لطیف و پر احساس و لبریز از نشاط جوانی .
روزها غالبا مشغول کار بود و من را هم به کار مشغول می کرد . سخت سرگرم کار می شد ولی من به خوبی متوجه بودم که دورادور همه حواسش به منه . دوست داشتم به راز موفقیتش در ساختن اشیاء مرموز و عوض کردن حال و روز آدمها پی ببرم .حس کنجکاوی باعث می شد بدون فکر کردن به فایده این دانستن فقط در پی کشف اسرار این استاد چیره دست تغییرات باشم . کم حرف بود و دانا .هر وقت لازم می دید توضیحاتی درباره کارهاش و روابطش با دیگران به من می داد و من هم شکسته بسته یه چیزهایی از حرفهاش می فهمیدم . خودش هم متوجه می شد من خیلی از حرفهاش رو درک نمی کنم ولی هیچ وقت سطح حرفهاش رو به خاطر من تنزل نمیداد و در عوض از من می خواست درک و فهمم رو نسبت به اطرافم بالا ببرم .
این اوضاع روزهای ما بود .اما شبها اوضاع کاملا عوض می شد و این استاد سختکوش و جدی به کلی تبدیل به موجودی دیگه می شد .زنی شاعر و عاشق و پر از احساس و لطافت !!
من رو می نشوند مقابل خودش و مثل دختر بچه های شیطون و احساساتی با حرارتی عجیب میگفت .یه شعر تازه سرودم میخوای برات بخونم ببینی خوبه یا نه؟؟!! بعد بدون این که منتظر جواب من باشه زل می زد توی چشمای من و شروع به خوندن شعرش می کرد .
گاهی اوقات هم دو تا چای می ریخت و می اورد روبروی من می نشست و نگاهش رو به نگاهم می دوخت و با لبخندی به من می فهموند که : چایت سرد نشه عزیزم !
اوایل تعجب می کردم چطور ممکنه این حجم از تناقض ور رفتار یک فرد جمع بشه ولی کم کم بهش عادت کردم .
یک شب بعد از مطالعه کتابی قدیمی به طرفم اومد و روبروم زانو زد و با لبخند گفت:
بزرگترین راز کیمیاگری و ایجاد تغییرات در اشیاء و انسانها چیزی نیست جز ((قابلیت)) .یک شیء تنها به چیزهایی تبدیل میشه که قابلیت اونها رو داره .یک انسان رو فقط میشه به کسانی تبدیل کرد که قابلیت اون رو داره .
همونطور که حرف میزد دائم می پرسید میفهمی چی میگم؟ میفهمی؟
ظاهرا فهمیدن درست این راز توسط من اینبار براش مهم بود!!
دوباره ادامه داد : ده سال به دنبال شناخت قابلیت یک چیز باش و وقتی فهمیدی در یک ((((لحظه برق آسا))) عوضش کن .
(( قابلیت)) ..... چیزی که کمتر بهش فکر می کنیم و کمتر به دنبال شناخت اون هستیم . این همه راز کیمیاگر بود .
بعد از اون شب فهمیدم چرا روز و شبِ کیمیاگر اینقدر با هم متفاوته !!))
کاغذ رو با احتیاط تا میزنم ومیزارم سرجاش .لبخندی روی لبم میاد . دنیا با تو همیشه قشنگه....
م.ح( کیمیاگر)
امروز داشتم خاطرات روزای اول آشنایی با تو رو مرورمیکردم .خودم نوشتمش اون اوایل:
(( من سالهای آغازین نوجوانی ام رو با یک کیمیاگر زندگی کردم . زنی ساکت ، کم حرف ، سر به زیر ، با وقار و مغرور ولی با محبت ، شاعر ، لطیف و پر احساس و لبریز از نشاط جوانی .
روزها غالبا مشغول کار بود و من را هم به کار مشغول می کرد . سخت سرگرم کار می شد ولی من به خوبی متوجه بودم که دورادور همه حواسش به منه . دوست داشتم به راز موفقیتش در ساختن اشیاء مرموز و عوض کردن حال و روز آدمها پی ببرم .حس کنجکاوی باعث می شد بدون فکر کردن به فایده این دانستن فقط در پی کشف اسرار این استاد چیره دست تغییرات باشم . کم حرف بود و دانا .هر وقت لازم می دید توضیحاتی درباره کارهاش و روابطش با دیگران به من می داد و من هم شکسته بسته یه چیزهایی از حرفهاش می فهمیدم . خودش هم متوجه می شد من خیلی از حرفهاش رو درک نمی کنم ولی هیچ وقت سطح حرفهاش رو به خاطر من تنزل نمیداد و در عوض از من می خواست درک و فهمم رو نسبت به اطرافم بالا ببرم .
این اوضاع روزهای ما بود .اما شبها اوضاع کاملا عوض می شد و این استاد سختکوش و جدی به کلی تبدیل به موجودی دیگه می شد .زنی شاعر و عاشق و پر از احساس و لطافت !!
من رو می نشوند مقابل خودش و مثل دختر بچه های شیطون و احساساتی با حرارتی عجیب میگفت .یه شعر تازه سرودم میخوای برات بخونم ببینی خوبه یا نه؟؟!! بعد بدون این که منتظر جواب من باشه زل می زد توی چشمای من و شروع به خوندن شعرش می کرد .
گاهی اوقات هم دو تا چای می ریخت و می اورد روبروی من می نشست و نگاهش رو به نگاهم می دوخت و با لبخندی به من می فهموند که : چایت سرد نشه عزیزم !
اوایل تعجب می کردم چطور ممکنه این حجم از تناقض ور رفتار یک فرد جمع بشه ولی کم کم بهش عادت کردم .
یک شب بعد از مطالعه کتابی قدیمی به طرفم اومد و روبروم زانو زد و با لبخند گفت:
بزرگترین راز کیمیاگری و ایجاد تغییرات در اشیاء و انسانها چیزی نیست جز ((قابلیت)) .یک شیء تنها به چیزهایی تبدیل میشه که قابلیت اونها رو داره .یک انسان رو فقط میشه به کسانی تبدیل کرد که قابلیت اون رو داره .
همونطور که حرف میزد دائم می پرسید میفهمی چی میگم؟ میفهمی؟
ظاهرا فهمیدن درست این راز توسط من اینبار براش مهم بود!!
دوباره ادامه داد : ده سال به دنبال شناخت قابلیت یک چیز باش و وقتی فهمیدی در یک ((((لحظه برق آسا))) عوضش کن .
(( قابلیت)) ..... چیزی که کمتر بهش فکر می کنیم و کمتر به دنبال شناخت اون هستیم . این همه راز کیمیاگر بود .
بعد از اون شب فهمیدم چرا روز و شبِ کیمیاگر اینقدر با هم متفاوته !!))
کاغذ رو با احتیاط تا میزنم ومیزارم سرجاش .لبخندی روی لبم میاد . دنیا با تو همیشه قشنگه....
م.ح( کیمیاگر)
۴۰.۴k
۱۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.