p24 🩸
ویو جسیکا :
خیلی منتظر جونگ کوک بودم اما نیومد .... واسه همین بهش پیام دادم ....
( پیام )
جونگ کوک من دارم میرم یه دوری بزنم تو برو باهاشون مصاحبه کن .....
بعد پیام گوشیمو گذاشتم توی جیبم و راه رو ادامه دادم .... بخاطر اینکه هدفون زده بودم هیچی رو نمیشنیدم .... که یه دفع یه چیزی با به پا هام خورد که باعث شد یکم خم بشم سریع پشت سرمو نگاه کردم که دیدم یه دختر کوچولو بین ۶،۷ سالست هدفون هامو در آوردم و گذاشتم توی جیبم و سریعی خم شدم سمتش و بلندش کردم
جسیکا : خوبی کوچولو ....
دختر : ببخشید پام پیچ خورد و بهتون خوردم ....
جسیکا : عبی نداره عزیزم ..... مامانتو بابا کجاند ....
دختر : من بابا ندارم ..... مامان اونجاست ....
با این حرفش غمو توی چشماش دیدم ....
و با دست های کوچلوش به یه سمت اشاره کرد ....
مامانش روی صندلی پارک خوابیده بود ....
خیلی دلم سوخت ....
دختر : مامانم هیچی نمیخره فقط به من میده ....
چشم هامو بستم تا اشکم میریزه پایین .....
جسیکا : میایی بریم فروشگاه .....
دختر : با ذوق اره
وقتی ذوق رو توی چشماش دیدم خیلی خوشحال شدم .... دستای کوچولو شو گرفتم و رفتم سمت یه فروشگاه ....
جسیکا : بگو ببینم کوچولو اسمت چیه ....
دختر : سوها ....
جسیکا : وای چه اسم قشنگی داری .....
سوها : خو اسم شما چیه .....
جسیکا : اسم من جسیکا .....
سوها : اسم شما هم قشنگه ....
جسیکا : وای خدا تو چقدر بانمکی .... ممنونم .....
به فروشگاه رسیدیم و هر چی که سوها خاستو براش گرفتم .... بعد رفتیم بستنی خوردیم .... خیلی به منو سوها خوش گذشت ....
بعد بردمش پیش مامانش .....
وقتی رسیدیم پارک مامانش نبود همه جا رو گذشتیم ولی نبود .... سوها کم کم داشت گریش میگرفت ......
سوها : خاله جسیکا پس مامانم کو ..... ( بغض )
زانو زدم کنارش و دستامو روی صورتش گذاشتم ....
جسیکا : نگران نباش عزیزم برمیگره شاید رفته جایی .....
ویو جونگ کوک :
کل مسیر هیچ حرفی نزدیم .....
لیا : اوخ ....
جونگ کوک : اوف واقعا حساس گناه میکنم ....
لیا : پس هزینه بیمارستان رو بده .....
جونگ کوک : بله ......
لیا : انجوری هم حساس گناه تو کم میشه همه درد پاه من
دستمو کردم پشت جیبم و گوشیمو در آوردم ....
جونگ کوک : خوب شمارتو بده .....
لیا : شمارمو ......
جونگ کوک : اره دیگه اخه برای هزینه بیمارستان و ......
لیا : ......( سکوت )
جونگ کوک : خیل خوب .....
بعد یدفع شمارشو گفت .....
جونگ کوک : وای وایسا .....
داشتم همینجوری تند تند میزدم ......
جونگ کوک : ۳ ۳ چند ...
لیا : ۲ و ۸
جونگ کوک : گرفتم .....
بعد سوار مترو شد و رفت ......
جونگ کوک : ( لبخند)
با صدای گوشیم به خودم ومدم ..... جسیکا بود ....
جونگ کوک : چه عجب زنگ زدی ...... باشه باشه ومدم .....
گوشی رو غلط کردم و به سمت آدرسی که گفت رفتم ......
خیلی منتظر جونگ کوک بودم اما نیومد .... واسه همین بهش پیام دادم ....
( پیام )
جونگ کوک من دارم میرم یه دوری بزنم تو برو باهاشون مصاحبه کن .....
بعد پیام گوشیمو گذاشتم توی جیبم و راه رو ادامه دادم .... بخاطر اینکه هدفون زده بودم هیچی رو نمیشنیدم .... که یه دفع یه چیزی با به پا هام خورد که باعث شد یکم خم بشم سریع پشت سرمو نگاه کردم که دیدم یه دختر کوچولو بین ۶،۷ سالست هدفون هامو در آوردم و گذاشتم توی جیبم و سریعی خم شدم سمتش و بلندش کردم
جسیکا : خوبی کوچولو ....
دختر : ببخشید پام پیچ خورد و بهتون خوردم ....
جسیکا : عبی نداره عزیزم ..... مامانتو بابا کجاند ....
دختر : من بابا ندارم ..... مامان اونجاست ....
با این حرفش غمو توی چشماش دیدم ....
و با دست های کوچلوش به یه سمت اشاره کرد ....
مامانش روی صندلی پارک خوابیده بود ....
خیلی دلم سوخت ....
دختر : مامانم هیچی نمیخره فقط به من میده ....
چشم هامو بستم تا اشکم میریزه پایین .....
جسیکا : میایی بریم فروشگاه .....
دختر : با ذوق اره
وقتی ذوق رو توی چشماش دیدم خیلی خوشحال شدم .... دستای کوچولو شو گرفتم و رفتم سمت یه فروشگاه ....
جسیکا : بگو ببینم کوچولو اسمت چیه ....
دختر : سوها ....
جسیکا : وای چه اسم قشنگی داری .....
سوها : خو اسم شما چیه .....
جسیکا : اسم من جسیکا .....
سوها : اسم شما هم قشنگه ....
جسیکا : وای خدا تو چقدر بانمکی .... ممنونم .....
به فروشگاه رسیدیم و هر چی که سوها خاستو براش گرفتم .... بعد رفتیم بستنی خوردیم .... خیلی به منو سوها خوش گذشت ....
بعد بردمش پیش مامانش .....
وقتی رسیدیم پارک مامانش نبود همه جا رو گذشتیم ولی نبود .... سوها کم کم داشت گریش میگرفت ......
سوها : خاله جسیکا پس مامانم کو ..... ( بغض )
زانو زدم کنارش و دستامو روی صورتش گذاشتم ....
جسیکا : نگران نباش عزیزم برمیگره شاید رفته جایی .....
ویو جونگ کوک :
کل مسیر هیچ حرفی نزدیم .....
لیا : اوخ ....
جونگ کوک : اوف واقعا حساس گناه میکنم ....
لیا : پس هزینه بیمارستان رو بده .....
جونگ کوک : بله ......
لیا : انجوری هم حساس گناه تو کم میشه همه درد پاه من
دستمو کردم پشت جیبم و گوشیمو در آوردم ....
جونگ کوک : خوب شمارتو بده .....
لیا : شمارمو ......
جونگ کوک : اره دیگه اخه برای هزینه بیمارستان و ......
لیا : ......( سکوت )
جونگ کوک : خیل خوب .....
بعد یدفع شمارشو گفت .....
جونگ کوک : وای وایسا .....
داشتم همینجوری تند تند میزدم ......
جونگ کوک : ۳ ۳ چند ...
لیا : ۲ و ۸
جونگ کوک : گرفتم .....
بعد سوار مترو شد و رفت ......
جونگ کوک : ( لبخند)
با صدای گوشیم به خودم ومدم ..... جسیکا بود ....
جونگ کوک : چه عجب زنگ زدی ...... باشه باشه ومدم .....
گوشی رو غلط کردم و به سمت آدرسی که گفت رفتم ......
۳.۹k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.