The fierce lord of🥀🍷
The fierce lord of🥀🍷
Parth ¹🥀🍷
داشتم از سر کلاس دانشکده بر میگشتم خونه تا لباسمو عوض کنم و برم سر کار پاره وقتم چون وضع مالی خوبی نداشتیم .
مادرم مریض بود زیاد حالش خوب نبود رفتم دارو شو دادم و به راه افتادم .
پدرم هم همش قمار میکردو جایزه های بزرگی میذاشت که همیشه میباخت و تمام هزینه رو باید میپرداخت .
رسیدم به محل کارم ، پیشبندمو بستم رفتم تمیز کاری کف مغازه بستنی فروشی چون اونجا کار میکردم.
بعداز دوساعت کار کردن دیگه وقت رفتنم بود ، خسته و کوفته رفتم مغازه مرغ فروشی تا یه مرغ سوخاری ببرم خونه و با خانواده بخورم چون امروز آخر ماه بود و حقموقمو گرفته بودم .
مرغ رو خریدم به سمت خونه راه افتادم ، بعدا ۱۵ دقیقه راه رفتن به خونه رسیدم ، بابا خونه بود بهش سلام کردم ، مامانمو صدا زدم که من اومدم ، رومو به طرف پدرم کردم که دیدم یه مرد کنارش ایستاده با کت و شلوار مشکی و قیافه عالی هم داشت ، روشو به طرفم کرد منم با احترام بهش سلام کردم و دویدم سمت آشپز خونه و یه چای براش ریختم چون هزینمون کم بود قهوه نداشتیم براش دم کنم پس براش چای آوردم ، تا رسیدم پیششون دیدم پدرم همش پیشش چپ و راست میشه و بهش تعضیین میکنه ، اشک تو چشمم جمع شد و میخواستم گریه کنم که آخه چرا؟
پدرم که منو دید چای رو از دستم گرفت و بهش داد ولی اون با نهایت بی ادبی پست پدرمو رد کرد دیگه اخمم داشت بروز پیدا میکرد و میخواستم تو صورتش تف کنم ولی به خودم گفتم اون مهمونه و با این حرفا خودمو آروم میکردم .
پدرم دستشو به پشتم گرفت و آروم به جلو کشوند و گفت :« این دختر منه اسمش ا.ت هست اون ۱۸ سالشه و تازه به دانشکده فرستاده شده » منم لبخندی زدمو موهامو پشت گوشم انداختم ، مرد بلند شد و به سمتم اومد ، با دستش فکمو گرفت و سرمو چرخوند و گفت :« پس این دخترته ! از امروز تو خونه منه، نگرانش نباش چون از تو بهتر اونجا زندگی میکنه » .
با حرفش چشمام گرد شد ، به سمت بابام برگشتم ازش پرسیدم این آقا چی میگه؟
پدرم جواب داد : دخترم خودت میدونی که همیشه تو قمار میبازم ،این دفعه سر تو شرط بستم ولی بازم باختم «با بغض»
ا.ت : ولی پدر چطورتونستی؟
پدرم : ما به پول نیاز داریم با رفتن تو ماهم پولدار میشیم و مادرتم عمل میکنیم ، تو هم عاقبت به خیر میشی .
ا.ت : ولی بابا خودت گفتی وقتی بزرگ شدی با کسی که عاشقش هستی ازدواج کن ، من حتی این پیرمرد و نمیشناسم نمیخوام باهاش ازدواج کنم .
پدرم : دخترررر قرار نیست با خودش ازدواج کنی ،قراره با پسرش ازدواج کنی
🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀
#قمار #فیک #وانشات #سناریو #رمان #داستان #نیکا_شاکرمی #نیکا #مهسا_امینی #خدا #تهیونگ #فیلیکس #ا.ت #جونگ_کوک #جونگکوک #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
#عشقانه #کمدی #خنده #غمگین
Parth ¹🥀🍷
داشتم از سر کلاس دانشکده بر میگشتم خونه تا لباسمو عوض کنم و برم سر کار پاره وقتم چون وضع مالی خوبی نداشتیم .
مادرم مریض بود زیاد حالش خوب نبود رفتم دارو شو دادم و به راه افتادم .
پدرم هم همش قمار میکردو جایزه های بزرگی میذاشت که همیشه میباخت و تمام هزینه رو باید میپرداخت .
رسیدم به محل کارم ، پیشبندمو بستم رفتم تمیز کاری کف مغازه بستنی فروشی چون اونجا کار میکردم.
بعداز دوساعت کار کردن دیگه وقت رفتنم بود ، خسته و کوفته رفتم مغازه مرغ فروشی تا یه مرغ سوخاری ببرم خونه و با خانواده بخورم چون امروز آخر ماه بود و حقموقمو گرفته بودم .
مرغ رو خریدم به سمت خونه راه افتادم ، بعدا ۱۵ دقیقه راه رفتن به خونه رسیدم ، بابا خونه بود بهش سلام کردم ، مامانمو صدا زدم که من اومدم ، رومو به طرف پدرم کردم که دیدم یه مرد کنارش ایستاده با کت و شلوار مشکی و قیافه عالی هم داشت ، روشو به طرفم کرد منم با احترام بهش سلام کردم و دویدم سمت آشپز خونه و یه چای براش ریختم چون هزینمون کم بود قهوه نداشتیم براش دم کنم پس براش چای آوردم ، تا رسیدم پیششون دیدم پدرم همش پیشش چپ و راست میشه و بهش تعضیین میکنه ، اشک تو چشمم جمع شد و میخواستم گریه کنم که آخه چرا؟
پدرم که منو دید چای رو از دستم گرفت و بهش داد ولی اون با نهایت بی ادبی پست پدرمو رد کرد دیگه اخمم داشت بروز پیدا میکرد و میخواستم تو صورتش تف کنم ولی به خودم گفتم اون مهمونه و با این حرفا خودمو آروم میکردم .
پدرم دستشو به پشتم گرفت و آروم به جلو کشوند و گفت :« این دختر منه اسمش ا.ت هست اون ۱۸ سالشه و تازه به دانشکده فرستاده شده » منم لبخندی زدمو موهامو پشت گوشم انداختم ، مرد بلند شد و به سمتم اومد ، با دستش فکمو گرفت و سرمو چرخوند و گفت :« پس این دخترته ! از امروز تو خونه منه، نگرانش نباش چون از تو بهتر اونجا زندگی میکنه » .
با حرفش چشمام گرد شد ، به سمت بابام برگشتم ازش پرسیدم این آقا چی میگه؟
پدرم جواب داد : دخترم خودت میدونی که همیشه تو قمار میبازم ،این دفعه سر تو شرط بستم ولی بازم باختم «با بغض»
ا.ت : ولی پدر چطورتونستی؟
پدرم : ما به پول نیاز داریم با رفتن تو ماهم پولدار میشیم و مادرتم عمل میکنیم ، تو هم عاقبت به خیر میشی .
ا.ت : ولی بابا خودت گفتی وقتی بزرگ شدی با کسی که عاشقش هستی ازدواج کن ، من حتی این پیرمرد و نمیشناسم نمیخوام باهاش ازدواج کنم .
پدرم : دخترررر قرار نیست با خودش ازدواج کنی ،قراره با پسرش ازدواج کنی
🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀🍷🥀
#قمار #فیک #وانشات #سناریو #رمان #داستان #نیکا_شاکرمی #نیکا #مهسا_امینی #خدا #تهیونگ #فیلیکس #ا.ت #جونگ_کوک #جونگکوک #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
#عشقانه #کمدی #خنده #غمگین
۲۲.۹k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.