اگه بدونی
#اگه_بدونی
#قسمت_8
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
و شوهرت پسر یه تاجر معروف که همه میشناسنش! پدر تو کجا پدر اون کجا,,واقعا براش متاسفم
_ من اینجوری فکر نمیکنم !
این صدای اشوان بود برگشتم از بودنش پشت سرم مطمئن شدم .. اره خودش بود باز به سمت خاله برگشتم
... حسابی هول کره بود ... با من من گفت :
_ س...سلام اقا ... اشوان
جوابه سلامی از اشوان نشنیدم فقط بعد از چند لحظه با همون لحن خونسرد گفت:
_ مهم تر از سطح اقتصای سطح فرهنگ طرفه! من ترجیح میدم طرفم از نظر فرهنگی بالا باشه تا اقتصادی
که خوشبختانه همسر عزیزم این صفتو داره ! چیزی که من تو شما و دخترتون ندیدم!!
یعنی حال کردما !دلم میخواست بپرم بغلش بوسش کنم! با دستش که دور کمرم حلقه شد مثل چوب
سیخ شدم .....
_ بریم عزیزم؟؟؟
این با منه؟!؟!؟ برای اینکه این نمایش تکمیل شه لبخند زدمو گفتم :
_ بریم !
و به همراه اشوان از چهره ی بهت زده ی خاله لیلا فاصله گرفتیم!خیلی دلم خنک شده بود ولی
بازم نمیتونستم حرفای خاله لیلا رو هضم کنم واسه همین تا سوار ماشین شدیم بی صدا شروع کردم به
اشک ریختن میدونستم فقط اینجوریه که میتونم اروم بشم
توی تموم راه سعی میکرد اشوان حال زارمو نبینه . فقط از پنجره بیرونو نگاه میکردمو اروم اشک میریختم .
خدا جووونم شاید نباید بگم ولی تو دنیات خیلیا دلمو شکوندن ... خیلیا .. هیچ وقت طعمه محبته واقعی رو
نچشیدم ... دلم به اینده خوش بود که اونم .
اشوان ماشینو نگه داشت ... یعنی رسیده بودیم ؟؟ بیشتر به اطرافم نگاه کردم ... اینجا که خونه نبود .
_ ببینمت!
صدای اشوان باعث شد به خودم بیام ... دلم نمیخواست ضعفمو ببینه. دلم نمیخواست چهره ی گریونمو ببینه!
کاش منم میتونستم مثل بقیه توی شرایطه سخت گریه نکنم .
_ با توام!! برگرد ببینمت !!
انقدر محکم حرفشو زد که نا خداگاه اروم به سمتش برگشتم ... ولی به چشماش نگاه نکردم ...
سکوته سنگینی بود ... نه اون حرفی میزد ... نه من ... اون داشت منو با نگاهش ذوب میکردو من کلافه
از نگاه کردن به دکمه ی پیرهنش!!
_ همیشه انقدر بی صدا گریه میکنی؟؟؟
این حالش خوبه ؟؟؟جوابشو با سر دادم ...
_ میدونی که چقدر بده؟!
با تعجب از سوالش تنها به علامته منفی سر تکون دادم ... باز بی اختیار اشکا در اومد .
که با صدای کوبیده شدن دستش رو فرمونو صدای عصبیش به خودم اومدم
_ لامصب من که ازت طرفداری کردم دیگه چرا گریه میکنی
فقط سکوت کردم که باز با همون لحن گفت :
_ به من نگاه کن
خودش با دست چونمو گرفتو سرمو بالا اورد ... زل زدم تو چشماش،
چشمایی که همیشه با دیدنشون قلبم میریخت ... باز با همون جدیت گفت : حرف بزن ،داد بزن ، دعوا کن ! ولی اینجوری گریه نکن!!
نمیدونم چرا احساس کردم نگرانمه ولی بازم حتی تصورش دلمو
میلرزوند ...
_ بازم که ساکتی؟؟؟
نمیدونم چرا زبون باز کردم .. چرا با اون صدای اروم شروع کردم حرف زدن ... اونم حرفایی که هیچ وقت جراته
زدنشو نداشتم ...
_ چی بگم ؟؟ حرف بزنم ، داد بزنم ، دعوا کنم که اخرش اذیتم کنی ... که اخرش به التماس بیوفتم! از چی بگم؟؟
از نگاهه تحقیر امیز اطرافیانم که امروز هر کدومشون کلی بهم خندیدن ... کلی مسخرم کردن ... کلی دری وری
بهم گفتن!! بخاطر چی ؟؟؟؟ بخاطر اینکه با رفتاره سرد شوهرم همشون فهمیدن من واسه چی ازدواج کردم!!
از بخته سیاهم بگم ؟ از اینده ای که دلم بهش خوش بود ولی تباه شد ..
صدای بلند گریم خودمم متعجب کرد ..... با هق هق ادامه دادم ...
_ از مژگانی که برعکس من با عشق رفت خونه ی بخت .. با عشق لباسه عروس پوشید .. خودم خواستم
گله ای نیست ... ولی .. ولی ای کاش تو ... ای کاش تو.
حرفمو بریدم ... نمیتونستم نفس بکشم ... معدم تیر میکشید ... اینم همش بخاطر اون زخم لعنتی بود ...
با صدا گریه میکردم... بی پناهه بی پناه . که انگار یه دفعه رفتم تو خلا افتادم تو ارامش ... سعی کردم موقعیتمو
پیدا کنم .. تو اغوش اشوان ... یه اغوش که طعم ارامش میداد ... ای کاش همیشه این اغوش سهمه من بود!!
ای کاش اشوان یکم با من مهربون بود ... دستای ظریفمو به سینه ی ستبرش تکیه دادمو سرمو اروم روش
گذاشتم .... بعد چند لحظه دیگه هیچی نفهمیدم ....
.......
چشامو به زور باز کردمو در کمال ناباوری خودمو روی تخت دیدم
تو بغله اشوان .... نه این حقیقت نداشت ... چطور ممکنه ؟؟ باز چشمامو بستمو دوباره بازشون کردم اینواقعا اشوانه که منو تو بغلش گرفته و خودش اروم خوابیده ؟؟؟ با شک دستمو بالا اوردمو بعد از کلی دو دلیاروم روی صورتش کشیدم .. نه این واقعا خودشه ... اشوانه مغرور من ... حالا که خوابیده میتونم بهتر صورتشو ببینم ☹️
خدا این موجود چقدر جذابه مخصوصا الان که
انقدر اروم خوابیده ... یعنی واقعا دیشب نگرانم بود ؟؟ الان چرا اینجوری کنارم خوابیده ؟؟ کاش همیشه انقدر مهربون بود ..
_ تموم نشد؟؟؟
#قسمت_8
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
و شوهرت پسر یه تاجر معروف که همه میشناسنش! پدر تو کجا پدر اون کجا,,واقعا براش متاسفم
_ من اینجوری فکر نمیکنم !
این صدای اشوان بود برگشتم از بودنش پشت سرم مطمئن شدم .. اره خودش بود باز به سمت خاله برگشتم
... حسابی هول کره بود ... با من من گفت :
_ س...سلام اقا ... اشوان
جوابه سلامی از اشوان نشنیدم فقط بعد از چند لحظه با همون لحن خونسرد گفت:
_ مهم تر از سطح اقتصای سطح فرهنگ طرفه! من ترجیح میدم طرفم از نظر فرهنگی بالا باشه تا اقتصادی
که خوشبختانه همسر عزیزم این صفتو داره ! چیزی که من تو شما و دخترتون ندیدم!!
یعنی حال کردما !دلم میخواست بپرم بغلش بوسش کنم! با دستش که دور کمرم حلقه شد مثل چوب
سیخ شدم .....
_ بریم عزیزم؟؟؟
این با منه؟!؟!؟ برای اینکه این نمایش تکمیل شه لبخند زدمو گفتم :
_ بریم !
و به همراه اشوان از چهره ی بهت زده ی خاله لیلا فاصله گرفتیم!خیلی دلم خنک شده بود ولی
بازم نمیتونستم حرفای خاله لیلا رو هضم کنم واسه همین تا سوار ماشین شدیم بی صدا شروع کردم به
اشک ریختن میدونستم فقط اینجوریه که میتونم اروم بشم
توی تموم راه سعی میکرد اشوان حال زارمو نبینه . فقط از پنجره بیرونو نگاه میکردمو اروم اشک میریختم .
خدا جووونم شاید نباید بگم ولی تو دنیات خیلیا دلمو شکوندن ... خیلیا .. هیچ وقت طعمه محبته واقعی رو
نچشیدم ... دلم به اینده خوش بود که اونم .
اشوان ماشینو نگه داشت ... یعنی رسیده بودیم ؟؟ بیشتر به اطرافم نگاه کردم ... اینجا که خونه نبود .
_ ببینمت!
صدای اشوان باعث شد به خودم بیام ... دلم نمیخواست ضعفمو ببینه. دلم نمیخواست چهره ی گریونمو ببینه!
کاش منم میتونستم مثل بقیه توی شرایطه سخت گریه نکنم .
_ با توام!! برگرد ببینمت !!
انقدر محکم حرفشو زد که نا خداگاه اروم به سمتش برگشتم ... ولی به چشماش نگاه نکردم ...
سکوته سنگینی بود ... نه اون حرفی میزد ... نه من ... اون داشت منو با نگاهش ذوب میکردو من کلافه
از نگاه کردن به دکمه ی پیرهنش!!
_ همیشه انقدر بی صدا گریه میکنی؟؟؟
این حالش خوبه ؟؟؟جوابشو با سر دادم ...
_ میدونی که چقدر بده؟!
با تعجب از سوالش تنها به علامته منفی سر تکون دادم ... باز بی اختیار اشکا در اومد .
که با صدای کوبیده شدن دستش رو فرمونو صدای عصبیش به خودم اومدم
_ لامصب من که ازت طرفداری کردم دیگه چرا گریه میکنی
فقط سکوت کردم که باز با همون لحن گفت :
_ به من نگاه کن
خودش با دست چونمو گرفتو سرمو بالا اورد ... زل زدم تو چشماش،
چشمایی که همیشه با دیدنشون قلبم میریخت ... باز با همون جدیت گفت : حرف بزن ،داد بزن ، دعوا کن ! ولی اینجوری گریه نکن!!
نمیدونم چرا احساس کردم نگرانمه ولی بازم حتی تصورش دلمو
میلرزوند ...
_ بازم که ساکتی؟؟؟
نمیدونم چرا زبون باز کردم .. چرا با اون صدای اروم شروع کردم حرف زدن ... اونم حرفایی که هیچ وقت جراته
زدنشو نداشتم ...
_ چی بگم ؟؟ حرف بزنم ، داد بزنم ، دعوا کنم که اخرش اذیتم کنی ... که اخرش به التماس بیوفتم! از چی بگم؟؟
از نگاهه تحقیر امیز اطرافیانم که امروز هر کدومشون کلی بهم خندیدن ... کلی مسخرم کردن ... کلی دری وری
بهم گفتن!! بخاطر چی ؟؟؟؟ بخاطر اینکه با رفتاره سرد شوهرم همشون فهمیدن من واسه چی ازدواج کردم!!
از بخته سیاهم بگم ؟ از اینده ای که دلم بهش خوش بود ولی تباه شد ..
صدای بلند گریم خودمم متعجب کرد ..... با هق هق ادامه دادم ...
_ از مژگانی که برعکس من با عشق رفت خونه ی بخت .. با عشق لباسه عروس پوشید .. خودم خواستم
گله ای نیست ... ولی .. ولی ای کاش تو ... ای کاش تو.
حرفمو بریدم ... نمیتونستم نفس بکشم ... معدم تیر میکشید ... اینم همش بخاطر اون زخم لعنتی بود ...
با صدا گریه میکردم... بی پناهه بی پناه . که انگار یه دفعه رفتم تو خلا افتادم تو ارامش ... سعی کردم موقعیتمو
پیدا کنم .. تو اغوش اشوان ... یه اغوش که طعم ارامش میداد ... ای کاش همیشه این اغوش سهمه من بود!!
ای کاش اشوان یکم با من مهربون بود ... دستای ظریفمو به سینه ی ستبرش تکیه دادمو سرمو اروم روش
گذاشتم .... بعد چند لحظه دیگه هیچی نفهمیدم ....
.......
چشامو به زور باز کردمو در کمال ناباوری خودمو روی تخت دیدم
تو بغله اشوان .... نه این حقیقت نداشت ... چطور ممکنه ؟؟ باز چشمامو بستمو دوباره بازشون کردم اینواقعا اشوانه که منو تو بغلش گرفته و خودش اروم خوابیده ؟؟؟ با شک دستمو بالا اوردمو بعد از کلی دو دلیاروم روی صورتش کشیدم .. نه این واقعا خودشه ... اشوانه مغرور من ... حالا که خوابیده میتونم بهتر صورتشو ببینم ☹️
خدا این موجود چقدر جذابه مخصوصا الان که
انقدر اروم خوابیده ... یعنی واقعا دیشب نگرانم بود ؟؟ الان چرا اینجوری کنارم خوابیده ؟؟ کاش همیشه انقدر مهربون بود ..
_ تموم نشد؟؟؟
۵۳.۴k
۰۸ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.