ساکورا/پارت⁶
ساکورا]
از زبان دازای]
*بیب بیب بیب*
با خواب الودگی از روی تخت بلند شدم و صورتمو شستم.رفتم توی اشپزخونه.نیمرو و سوسیس روی میز بود با یک یاد داشت کوچیک:صبح بخیر خرس کوچولو! کار داشتم رفتم بیرون تا شب هم برنمیگردم.روز خوبی داشته باشی!با عشق از طرف مامان
لبخند کوچیکی زدم.مامان از بچگی عادت داشت_به خاطر موهام_بهمن بگه خرس کوچولو.صبحونه رو اروم اروم خوردم.داشتم به مدرسه ی جدید فکر میکردم.من خیلی ادم خیال پردازی بودم.
-ای وای!دیر شدددددددددد
کیفمو برداشتم و پریدم رویی دوچرخم.توی توکیو همیشه با دوچرخه میرفتم مدرسه..تند تند رکاب زدم.خیابون های یوکوهاما از حفظم.نفس عمیقی کشیدم و بوی شوری اقیانوس رو توی ریه هام برد.
گذر زمان]
طبقه ی دوم بود.از پله ها رفتم بالا و تابلوی کلاسو اخر راهرو دیدم.A-2_دوچرخمو به دیوار مدرسه تکیه دادم.حیاط مدرسه شلوغ بود.هوفففففف به موقع رسیده بودم.از پله ها رفتم بالا و وارد راهروی مدسه شدم.به برنامه ام نگاه کردم.کلاس
وارد کلاس شدم.دختر ها و پسر ها به صورت گروه های متفاوت جمع شده بوودند و حرف میزدند.یک میز کنار پنجره که خالی بود رو انتخاب کردم و ساکت نشستم.
گذر زمان]
در کلاس محکم باز شد و همه ساکت شدند.یه پسر مو نارنجی با دو نفر که ظاهرا نوچه هاش بودند وارد کلاس شدند.توی کلاس شروع کرد راه رفتن و بقیه ازش دوری کردند.مستقیم اومد سمت من.به قیافش نگاه کردم.موهای نارنجی چشمای ابی روشن.نه امکان نداره.نمیتونه اون باشه
دستشو محکم کوبوند روی میز و گفت:تو به چه جرعتی سر میز من نشستی؟!
-من...من متاسفم!نمیدونستم اینجا میز شماست!
پوزخندی زد و گفت:که متاسفی ها؟دانش اموز انتقالی ای؟بهت یاد میدم که رییس کیه!
-من...من
با داد یکی از بچه ها حرفم قطع شد:معلم داره میاد!
همه کلاس سریع نشستم سر جاشون.منم یه میز تا حد امکان دو از اون پسره پیدا کردم و نشستم.
معلم وارد کلاس شد:صبح بخیر.امروز یه دانش اموز جدید داریم.دازای لطفا پاشو
از جام بلند شدم.کل کلاس برگشتن و به من زل زدن.نیم نگاهی به کنار پنجره انداختم و دیدم که پسره داره به من چشم غره میره.
-اممم...من اوسامو دازای هستم.از اشناییتون خوشبختم.
همه ساکت بودن.معلم گفت:ما هم خوشحالیم که تو به این مدرسه اومدی.حالا بشین.
توی کل کلاس سعی میکردم عادی رفتار کنم.همه ی بچه ها بهم نیم نگاه می انداختن و پچ پچ میکردن.
فکرم رفت سمت اون پسره.خیلی بهش شبیه بود.رنگ موهاش و چشماش حتی برقی شبیه برق چویا توی چشماش بود.ولی...ولی نمیتونه اون باشه.اون چویایی که میشناختم.اون چویای خجالتی و کم حرف نمیتونه زورگویی کنه.اگه چویا بود منو میشناخت.
نه امکان نداره
امکان نداره اون چویا باشه
پایان پارت]
از زبان دازای]
*بیب بیب بیب*
با خواب الودگی از روی تخت بلند شدم و صورتمو شستم.رفتم توی اشپزخونه.نیمرو و سوسیس روی میز بود با یک یاد داشت کوچیک:صبح بخیر خرس کوچولو! کار داشتم رفتم بیرون تا شب هم برنمیگردم.روز خوبی داشته باشی!با عشق از طرف مامان
لبخند کوچیکی زدم.مامان از بچگی عادت داشت_به خاطر موهام_بهمن بگه خرس کوچولو.صبحونه رو اروم اروم خوردم.داشتم به مدرسه ی جدید فکر میکردم.من خیلی ادم خیال پردازی بودم.
-ای وای!دیر شدددددددددد
کیفمو برداشتم و پریدم رویی دوچرخم.توی توکیو همیشه با دوچرخه میرفتم مدرسه..تند تند رکاب زدم.خیابون های یوکوهاما از حفظم.نفس عمیقی کشیدم و بوی شوری اقیانوس رو توی ریه هام برد.
گذر زمان]
طبقه ی دوم بود.از پله ها رفتم بالا و تابلوی کلاسو اخر راهرو دیدم.A-2_دوچرخمو به دیوار مدرسه تکیه دادم.حیاط مدرسه شلوغ بود.هوفففففف به موقع رسیده بودم.از پله ها رفتم بالا و وارد راهروی مدسه شدم.به برنامه ام نگاه کردم.کلاس
وارد کلاس شدم.دختر ها و پسر ها به صورت گروه های متفاوت جمع شده بوودند و حرف میزدند.یک میز کنار پنجره که خالی بود رو انتخاب کردم و ساکت نشستم.
گذر زمان]
در کلاس محکم باز شد و همه ساکت شدند.یه پسر مو نارنجی با دو نفر که ظاهرا نوچه هاش بودند وارد کلاس شدند.توی کلاس شروع کرد راه رفتن و بقیه ازش دوری کردند.مستقیم اومد سمت من.به قیافش نگاه کردم.موهای نارنجی چشمای ابی روشن.نه امکان نداره.نمیتونه اون باشه
دستشو محکم کوبوند روی میز و گفت:تو به چه جرعتی سر میز من نشستی؟!
-من...من متاسفم!نمیدونستم اینجا میز شماست!
پوزخندی زد و گفت:که متاسفی ها؟دانش اموز انتقالی ای؟بهت یاد میدم که رییس کیه!
-من...من
با داد یکی از بچه ها حرفم قطع شد:معلم داره میاد!
همه کلاس سریع نشستم سر جاشون.منم یه میز تا حد امکان دو از اون پسره پیدا کردم و نشستم.
معلم وارد کلاس شد:صبح بخیر.امروز یه دانش اموز جدید داریم.دازای لطفا پاشو
از جام بلند شدم.کل کلاس برگشتن و به من زل زدن.نیم نگاهی به کنار پنجره انداختم و دیدم که پسره داره به من چشم غره میره.
-اممم...من اوسامو دازای هستم.از اشناییتون خوشبختم.
همه ساکت بودن.معلم گفت:ما هم خوشحالیم که تو به این مدرسه اومدی.حالا بشین.
توی کل کلاس سعی میکردم عادی رفتار کنم.همه ی بچه ها بهم نیم نگاه می انداختن و پچ پچ میکردن.
فکرم رفت سمت اون پسره.خیلی بهش شبیه بود.رنگ موهاش و چشماش حتی برقی شبیه برق چویا توی چشماش بود.ولی...ولی نمیتونه اون باشه.اون چویایی که میشناختم.اون چویای خجالتی و کم حرف نمیتونه زورگویی کنه.اگه چویا بود منو میشناخت.
نه امکان نداره
امکان نداره اون چویا باشه
پایان پارت]
۳.۷k
۱۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.