Harry potter part2
رمان فرزندان مرگ خواران
پارت دوم: نامه ای از اعماق گذشته
تالار عمومی اسلیترین در سکوت عمیقی فرو رفته بود. شومینهای بزرگ در دیوار سنگی میسوخت و نور نارنجی و سایههای رقصان آن بر دیوارهای سبز و نقرهای پخش میشد. لوکاس مالفوی روی یکی از مبلهای چرمی نشسته بود، غرق در فکر. نگاهش به شعلههای آتش خیره مانده بود، اما ذهنش جای دیگری سرگردان بود: آن سایهی تاریک که در تالار بزرگ ظاهر شده بود. چیزی درونش فریاد میزد که این فقط یک اتفاق ساده نیست.
کلارا بلک بیسروصدا وارد تالار شد و در کنارش نشست. انگشتانش را روی دستهٔ مبل ضرب گرفت و گفت:
«هنوز درگیر اون چیزی؟»
لوکاس سری تکان داد. «یه سایه بود، ولی یه چیز عادی نبود... میتونستم حس کنم که زندهست.»
کلارا اخمی کرد. «فکر میکنی کسی دنبالمونه؟»
قبل از آنکه لوکاس جوابی بدهد، هکتور کراوچ از راهرو وارد شد. قدمهایش بلند و بیحوصله بود و چهرهاش مثل همیشه حالتی از تمسخر داشت. او خود را روی مبل روبهرویی انداخت و گفت:
«پس هنوز درگیر اون سایه مسخرهای؟»
لوکاس نگاهش را از شعلههای آتش برداشت و گفت: «یه چیز بزرگتر از اون بود. حتماً دلیل مهمی داره. این مدرسه از خیلی وقت پیش همچین چیزهایی ندیده.»
هکتور پوزخندی زد. «مشکل تو اینه که زیادی به گذشته فکر میکنی. اون دوران تموم شده، لوکاس. پدر و مادرامون شکست خوردن. ولدمورت مرده. دیگه هیچ کس جرأت نمیکنه تاریکی رو دوباره به این مدرسه بیاره.»
کلارا، که حس میکرد بحث در حال بینتیجه ماندن است، گفت: «اما شاید همه چی اینقدر ساده نباشه. تو هم میدونی که چیزی درست نیست، هکتور.»
هکتور با بیحوصلگی شانهای بالا انداخت. «ببین، من کاری به سایهها ندارم. چیزی که منو بیشتر نگران میکنه اینه که چطوری توی این مدرسه زنده بمونیم وقتی همه به ما مثل تهدید نگاه میکنن.»
کلارا زمزمه کرد: «ما تهدید هستیم... برای اونا. حتی اگه خودمون نخوایم.»
این جمله در هوا معلق ماند. آنها هر سه میدانستند که این حقیقتی تلخ است. نام خانوادههایشان، هر چقدر هم که بخواهند تغییر کنند، به عنوان لکهای پاکنشدنی باقی خواهد ماند. برای بقیهی دانشآموزان، آنها فرزندان تاریکی بودند.
همانطور که آنها در سکوت فرو رفته بودند، ناگهان جغدی سیاه از پنجرهی باریکی وارد تالار شد و روی دستهی مبل لوکاس نشست. جغد چشمانی درخشان داشت و به طرز عجیبی بیصدا بود. یک پاکت مهر و مومشده به پایش بسته شده بود.
لوکاس با اخم پاکت را باز کرد. درون آن تنها یک جمله با دستخطی کهنه و لرزان نوشته شده بود:
"وارثان باز خواهند گشت. خود را آماده کنید."
هکتور با کنجکاوی به کاغذ نگاه کرد و گفت: «این دیگه چیه؟»
لوکاس آرام و بیصدا متن را دوباره خواند. حس سرما از نوک انگشتانش بالا رفت. کلارا هم به متن خیره شد و زمزمه کرد: «وارثان؟ منظورش چیه؟»
هکتور با پوزخندی گفت: «حالا نکنه میخواید بگید قراره یکی مثل ولدمورت دوباره برگرده؟»
اما در چشمان کلارا ردی از نگرانی موج میزد. «این اتفاقی نیست... فکر میکنم چیزهایی در این مدرسه در حال بیدار شدنه. و ما هم بخشی از این معما هستیم.»
لوکاس پاکت را مچاله کرد و درون جیب ردایش گذاشت. «فقط یه راه برای فهمیدن این ماجرا هست... ما باید بفهمیم کی این نامه رو فرستاده و چرا.»
هکتور پوزخند زد. «پس چی؟ میخوایم کارآگاه بازی دربیاریم؟»
لوکاس به چشمان او خیره شد. «این فقط یه نامه نیست، هکتور. این یه هشدار بود. و من حس میکنم که ما بخشی از یه چیزی هستیم که تازه شروع شده.»
روز بعد، سه نفر در گوشههای خلوت کتابخانه هاگوارتز مشغول جستجو شدند. کتابهای قدیمی، طومارهای پر از گرد و غبار، و نوشتههایی از گذشتهی مدرسه را زیر و رو کردند. هر چه بیشتر جستجو میکردند، بیشتر درگیر چیزهایی میشدند که تا به حال هیچکس دربارهشان نشنیده بود: اشاراتی به گروهی باستانی که حتی قبل از ولدمورت وجود داشتهاند – گروهی که خود را "وارثان حقیقی" مینامیدند.
کلارا در حالی که صفحهای از یک کتاب کهنه را ورق میزد، گفت: «اینجا نوشته این وارثان میخواستن راه رو برای "استاد حقیقی تاریکی" باز کنن... اما هیچوقت مشخص نشده که اون کی بوده.»
هکتور غرولندکنان گفت: «چیزایی که دارین میخونین بیشتر شبیه افسانهس. شاید یه عده میخواستن ادای ولدمورت رو دربیارن و شکست خوردن.»
لوکاس در حالی که دستش را زیر چانهاش زده بود، زمزمه کرد: «شاید... یا شاید اونها هیچوقت متوقف نشدن. شاید الان زمانش رسیده که دوباره برگردن.»
سکوت سنگینی بین آنها برقرار شد. هر سه نفر میدانستند که باید حقیقت را پیدا کنند، هر چند به قیمت وارد شدن به خطرات جدید.
پارت دوم: نامه ای از اعماق گذشته
تالار عمومی اسلیترین در سکوت عمیقی فرو رفته بود. شومینهای بزرگ در دیوار سنگی میسوخت و نور نارنجی و سایههای رقصان آن بر دیوارهای سبز و نقرهای پخش میشد. لوکاس مالفوی روی یکی از مبلهای چرمی نشسته بود، غرق در فکر. نگاهش به شعلههای آتش خیره مانده بود، اما ذهنش جای دیگری سرگردان بود: آن سایهی تاریک که در تالار بزرگ ظاهر شده بود. چیزی درونش فریاد میزد که این فقط یک اتفاق ساده نیست.
کلارا بلک بیسروصدا وارد تالار شد و در کنارش نشست. انگشتانش را روی دستهٔ مبل ضرب گرفت و گفت:
«هنوز درگیر اون چیزی؟»
لوکاس سری تکان داد. «یه سایه بود، ولی یه چیز عادی نبود... میتونستم حس کنم که زندهست.»
کلارا اخمی کرد. «فکر میکنی کسی دنبالمونه؟»
قبل از آنکه لوکاس جوابی بدهد، هکتور کراوچ از راهرو وارد شد. قدمهایش بلند و بیحوصله بود و چهرهاش مثل همیشه حالتی از تمسخر داشت. او خود را روی مبل روبهرویی انداخت و گفت:
«پس هنوز درگیر اون سایه مسخرهای؟»
لوکاس نگاهش را از شعلههای آتش برداشت و گفت: «یه چیز بزرگتر از اون بود. حتماً دلیل مهمی داره. این مدرسه از خیلی وقت پیش همچین چیزهایی ندیده.»
هکتور پوزخندی زد. «مشکل تو اینه که زیادی به گذشته فکر میکنی. اون دوران تموم شده، لوکاس. پدر و مادرامون شکست خوردن. ولدمورت مرده. دیگه هیچ کس جرأت نمیکنه تاریکی رو دوباره به این مدرسه بیاره.»
کلارا، که حس میکرد بحث در حال بینتیجه ماندن است، گفت: «اما شاید همه چی اینقدر ساده نباشه. تو هم میدونی که چیزی درست نیست، هکتور.»
هکتور با بیحوصلگی شانهای بالا انداخت. «ببین، من کاری به سایهها ندارم. چیزی که منو بیشتر نگران میکنه اینه که چطوری توی این مدرسه زنده بمونیم وقتی همه به ما مثل تهدید نگاه میکنن.»
کلارا زمزمه کرد: «ما تهدید هستیم... برای اونا. حتی اگه خودمون نخوایم.»
این جمله در هوا معلق ماند. آنها هر سه میدانستند که این حقیقتی تلخ است. نام خانوادههایشان، هر چقدر هم که بخواهند تغییر کنند، به عنوان لکهای پاکنشدنی باقی خواهد ماند. برای بقیهی دانشآموزان، آنها فرزندان تاریکی بودند.
همانطور که آنها در سکوت فرو رفته بودند، ناگهان جغدی سیاه از پنجرهی باریکی وارد تالار شد و روی دستهی مبل لوکاس نشست. جغد چشمانی درخشان داشت و به طرز عجیبی بیصدا بود. یک پاکت مهر و مومشده به پایش بسته شده بود.
لوکاس با اخم پاکت را باز کرد. درون آن تنها یک جمله با دستخطی کهنه و لرزان نوشته شده بود:
"وارثان باز خواهند گشت. خود را آماده کنید."
هکتور با کنجکاوی به کاغذ نگاه کرد و گفت: «این دیگه چیه؟»
لوکاس آرام و بیصدا متن را دوباره خواند. حس سرما از نوک انگشتانش بالا رفت. کلارا هم به متن خیره شد و زمزمه کرد: «وارثان؟ منظورش چیه؟»
هکتور با پوزخندی گفت: «حالا نکنه میخواید بگید قراره یکی مثل ولدمورت دوباره برگرده؟»
اما در چشمان کلارا ردی از نگرانی موج میزد. «این اتفاقی نیست... فکر میکنم چیزهایی در این مدرسه در حال بیدار شدنه. و ما هم بخشی از این معما هستیم.»
لوکاس پاکت را مچاله کرد و درون جیب ردایش گذاشت. «فقط یه راه برای فهمیدن این ماجرا هست... ما باید بفهمیم کی این نامه رو فرستاده و چرا.»
هکتور پوزخند زد. «پس چی؟ میخوایم کارآگاه بازی دربیاریم؟»
لوکاس به چشمان او خیره شد. «این فقط یه نامه نیست، هکتور. این یه هشدار بود. و من حس میکنم که ما بخشی از یه چیزی هستیم که تازه شروع شده.»
روز بعد، سه نفر در گوشههای خلوت کتابخانه هاگوارتز مشغول جستجو شدند. کتابهای قدیمی، طومارهای پر از گرد و غبار، و نوشتههایی از گذشتهی مدرسه را زیر و رو کردند. هر چه بیشتر جستجو میکردند، بیشتر درگیر چیزهایی میشدند که تا به حال هیچکس دربارهشان نشنیده بود: اشاراتی به گروهی باستانی که حتی قبل از ولدمورت وجود داشتهاند – گروهی که خود را "وارثان حقیقی" مینامیدند.
کلارا در حالی که صفحهای از یک کتاب کهنه را ورق میزد، گفت: «اینجا نوشته این وارثان میخواستن راه رو برای "استاد حقیقی تاریکی" باز کنن... اما هیچوقت مشخص نشده که اون کی بوده.»
هکتور غرولندکنان گفت: «چیزایی که دارین میخونین بیشتر شبیه افسانهس. شاید یه عده میخواستن ادای ولدمورت رو دربیارن و شکست خوردن.»
لوکاس در حالی که دستش را زیر چانهاش زده بود، زمزمه کرد: «شاید... یا شاید اونها هیچوقت متوقف نشدن. شاید الان زمانش رسیده که دوباره برگردن.»
سکوت سنگینی بین آنها برقرار شد. هر سه نفر میدانستند که باید حقیقت را پیدا کنند، هر چند به قیمت وارد شدن به خطرات جدید.
۱.۷k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.