ادامه تکپارتی غمگین چانگبین
رفتیم سمت کافه اجوما و نشستیم . من و سویونگ با نگاه های ترسناک چانگبین رو نگاه میکردیم . که گفت
چانگبین : عذر می خوام ولی ... با من چیکار دارید
سویونگ گفت : باید ببینتت تا بتونه بیشتر بمونه
هیونا : یا عین بچه ی ادم میای بریم یا به زور میبریمت
چانگبین : متوجه نمیشم .... کیو باید بیینم ؟
هیونا : کیم ا.ت ... مادر بچت
چانگبین : وایسا ببینم .... اون دکترا عوضی بهتون گفتنننن 🤬
سویونگ : اره ، امروز گفتن چون واقعا امروز حالش بدتر از هفت سال گذشته شده و ......... و دکتر گفته فقط تا چند وقت دیگه زنده اس
( از زبان راوی )
چانگبین که هنوزم ا.ت رو دوست داشت وقتی فهمید داره میمیره ، قلبش خورد شد 💔
چانگبین : یعنی چی ؟ چطوری ؟
هیونا : بعد از اینکه با بچه اش ترکش کردی هم بخاطر تو هم بخاطر بچه حالش داغونه و روز به روز بدتر میشد ، تا اینکه این درد داره اثر میکنه و دیگه زنده نمی مونه 😔
........ : بابایی ، یعنی مامان من زنده اس ( بغض )
چانگبین : چانگسو دخترم ... برات توضیح میدم . ( رو به اون زنه ( نکته زنه پرستار بچه اشه ) ) هوی عوضی **** چرا اوردیش ( با عصبانیت )
زنه : به من چه خودش گفت می خوام برم پیش بابام منم اوردمش
چانگبین : برو ، دیگه نیازی نیست بهت ( سعی در پنهون عصبانیتش بخاطر دخترش ) ( بمیگرده رو به سویونگ و هیونا ) میبینیمش
هیونا و سویونگ ففط به چهره ی زیبای دختر دوستشون نگاه میکردن و صدایی ازشون در نمیومد تا اینکه هیونا گفت
هیونا : این بچه .. و .... واقعا بچه ی ا.ت ؟
چانگبین : اره ... بچه ی ا.تِ
سویونگ روبه هیونا : قبول کردن بیا بریم سریع
هیونا : اوک . بریم ( روبه همه )
چانگبین دست دخترش رو گرفت ( فک کنید یه روز اینطور بشه همه چه فشاری بخوریم ماااااا مخصوصا خودمممممم 😭😭😭😭😭😵 ) و گفت
چانگبین : بریم
چانگسو ، دختر چانگبین و .... ا.ت ، برای اینکه می خواد برای اولین بار مادرش رو ببینه استرس داشت ، مخصوصا چون گفتن مادرش دم مرگه ، میترسید نتونه حتی یک بار مادرش رو ببینه . رسیدن بیمارستان همین که رفتن تو ، دیدن پرستارها و دکترا دارن میرن سمت اتاق ا.ت ، هیونا و سویونگ همو نگاه کردن و سریع دویدن سمت اتاق ا.ت و دیدن ضربان قلب ا.ت خیلی زیاد میزنه و سریع اون رو بردن سمت اتاق عمل . چانگبین که فقط یک ثانیه عشقش رو دیده بود حالش خراب شد ولی بخاطر دخترش بروز نداد . چانگسو واقعا می خواست مادرش رو ببینه اون فقط یک ثانیه مادرش رو دیده بود . هیونا ، سویونگ ، چانگبین و چانگسو پشت سر پرستارا و دکترا می دویدن و پشت اتاق عمل ایستادن . یک ساعت بعد دکتر اومد همه سمتش هجوم بردن هیونا گفت
هیونا : دکتر حالش چطوره توروخدا بگین تونستین نجاتش بدین
دکتر : خوشبختانه هم همسر و هم دخترش رو پیدا کردین ، این تنها دلخوشیش قبل از مرگ میشه
جا نمیشه 😕
چانگبین : عذر می خوام ولی ... با من چیکار دارید
سویونگ گفت : باید ببینتت تا بتونه بیشتر بمونه
هیونا : یا عین بچه ی ادم میای بریم یا به زور میبریمت
چانگبین : متوجه نمیشم .... کیو باید بیینم ؟
هیونا : کیم ا.ت ... مادر بچت
چانگبین : وایسا ببینم .... اون دکترا عوضی بهتون گفتنننن 🤬
سویونگ : اره ، امروز گفتن چون واقعا امروز حالش بدتر از هفت سال گذشته شده و ......... و دکتر گفته فقط تا چند وقت دیگه زنده اس
( از زبان راوی )
چانگبین که هنوزم ا.ت رو دوست داشت وقتی فهمید داره میمیره ، قلبش خورد شد 💔
چانگبین : یعنی چی ؟ چطوری ؟
هیونا : بعد از اینکه با بچه اش ترکش کردی هم بخاطر تو هم بخاطر بچه حالش داغونه و روز به روز بدتر میشد ، تا اینکه این درد داره اثر میکنه و دیگه زنده نمی مونه 😔
........ : بابایی ، یعنی مامان من زنده اس ( بغض )
چانگبین : چانگسو دخترم ... برات توضیح میدم . ( رو به اون زنه ( نکته زنه پرستار بچه اشه ) ) هوی عوضی **** چرا اوردیش ( با عصبانیت )
زنه : به من چه خودش گفت می خوام برم پیش بابام منم اوردمش
چانگبین : برو ، دیگه نیازی نیست بهت ( سعی در پنهون عصبانیتش بخاطر دخترش ) ( بمیگرده رو به سویونگ و هیونا ) میبینیمش
هیونا و سویونگ ففط به چهره ی زیبای دختر دوستشون نگاه میکردن و صدایی ازشون در نمیومد تا اینکه هیونا گفت
هیونا : این بچه .. و .... واقعا بچه ی ا.ت ؟
چانگبین : اره ... بچه ی ا.تِ
سویونگ روبه هیونا : قبول کردن بیا بریم سریع
هیونا : اوک . بریم ( روبه همه )
چانگبین دست دخترش رو گرفت ( فک کنید یه روز اینطور بشه همه چه فشاری بخوریم ماااااا مخصوصا خودمممممم 😭😭😭😭😭😵 ) و گفت
چانگبین : بریم
چانگسو ، دختر چانگبین و .... ا.ت ، برای اینکه می خواد برای اولین بار مادرش رو ببینه استرس داشت ، مخصوصا چون گفتن مادرش دم مرگه ، میترسید نتونه حتی یک بار مادرش رو ببینه . رسیدن بیمارستان همین که رفتن تو ، دیدن پرستارها و دکترا دارن میرن سمت اتاق ا.ت ، هیونا و سویونگ همو نگاه کردن و سریع دویدن سمت اتاق ا.ت و دیدن ضربان قلب ا.ت خیلی زیاد میزنه و سریع اون رو بردن سمت اتاق عمل . چانگبین که فقط یک ثانیه عشقش رو دیده بود حالش خراب شد ولی بخاطر دخترش بروز نداد . چانگسو واقعا می خواست مادرش رو ببینه اون فقط یک ثانیه مادرش رو دیده بود . هیونا ، سویونگ ، چانگبین و چانگسو پشت سر پرستارا و دکترا می دویدن و پشت اتاق عمل ایستادن . یک ساعت بعد دکتر اومد همه سمتش هجوم بردن هیونا گفت
هیونا : دکتر حالش چطوره توروخدا بگین تونستین نجاتش بدین
دکتر : خوشبختانه هم همسر و هم دخترش رو پیدا کردین ، این تنها دلخوشیش قبل از مرگ میشه
جا نمیشه 😕
۳.۶k
۲۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.