فیک That's everything to me🤍🧚🏻♀️پارت⁴⁸
داهیون « با شنیدن صدای شلیک همه وحشت زده به هم نگاه کردن....تازه یادم اوفتاد میا و تهیونگ بیرونن.....برای همین با عجله رفتیم بیرون...
میا « هیون با تهیونگ درگیر شده بود و بهش چاقو زده بود.....با اسلحه بالای سرش ایستاده....تونستم تحمل کنم و رفتم جلوی تهیونگ ایستادم و گفتم « حق نداری بهش آسیب بزنی.....نمیزارم این کار رو بکنی
هیون « چه خانم کوچولوی شجاعی.....یعنی تو رو به جاش بکشم؟
تهیونگ « دیدم تار شده بود....میخواستم میا رو ازش دور کنم اما درد بدی تمام بدنم رو فراگرفته بود.....
میا « اسلحه اش رو روی قلبم گذاشتم و گفتم « اگه با کشتن من این ماجرا تموم میشه منو بکش.....منتظر چی هستی....من اماده مرگم....( با داد) منو بکش دیگههه
هیون « این همه شجاعت یهو از کجا اومده بود.....به خودم اومدم و اسلحه رو ازش گرفتم و بین خودم و دیوار گیرش انداختم........میدونی چیه تو مرگت دست خودت فعلا باید زنده بمونی......باید میرفتم چون همه متوجه صدای شلیک شده بودن.....به زودی میبینمت دختر کوچولو
میا « با رفتن هیون روی زمین نشستم.....اما الان وقت گریه و زاری نبود......خودم رو به تهیونگ رسوندم و بغلش کردم.....پاشو....نباید چشماتو ببندی.....تهیونگگگگگ....مگه نگفتی نمیزاری اون اذیتم کنه.....پاشو دیگه.....نبضش ضعیف بود....خون زیادی ازش رفته بود....باید میبردیمش بیمارستان.....
نامجون « با شنیدن صدای گریه ی میا رفتیم ته باغ و با جسم بیهوش و غرق در خون تهیونگ مواجح شدیم....نه....تهیونگگگگگ
داهیون « چی شده.....کی این بلا رو سرش اورده.....سریع آمبولانس خبر کنید......فورا.....میا نمیتونی جلوی خونریزیشو بگیری؟ خواهش میکنم نجاتش بده.....نمیتونستم تهیونگ رو هم از دست بدم.....حس بدی داشتم.....مقصر این داستان تاوان بدی باید پس بده.....
میا « با وسایلی که اینجا داشتم زخمش رو پاسمان کردم و موقت خون ریزی رو بند اوردم.....اما هنوز رنگ تهیونگ پریده بود و نبضش ضعیف بود......گریه ام گرفته بود....
کوک « میا به جای گریه کردن نجاتش بده.....تو دکتری.....اگه تهیونگ بمیره.....مطمئن باش اون هیون رو زنده نمیزارم......آمبولانس اومد و تهیونگ رو برد......میا هم همراهش رفت.....
میا « وقتی رسیدیم بیمارستان سریع تهیونگ رو بردن توی اتاق عمل.....باید جایی که چاقو خورده بود رو بخیه میکردیم.....از اونجایی که حواس درست و حسابی نداشتم استادمون دکتر چوی رفت توی اتاق عمل....اگه بلایی سر تهیونگ میومد خودمو نمیبخشیدم......فکرای خوبی توی سرم نبود....اما تهیونگ ارزشش بیشتر از این حرفها بود.......با بیرون اومدن دکتر از اتاق با ترس به طرفش رفتمــ....چهره اش مثل همیشه آروم بود
میا « استاد
میا « هیون با تهیونگ درگیر شده بود و بهش چاقو زده بود.....با اسلحه بالای سرش ایستاده....تونستم تحمل کنم و رفتم جلوی تهیونگ ایستادم و گفتم « حق نداری بهش آسیب بزنی.....نمیزارم این کار رو بکنی
هیون « چه خانم کوچولوی شجاعی.....یعنی تو رو به جاش بکشم؟
تهیونگ « دیدم تار شده بود....میخواستم میا رو ازش دور کنم اما درد بدی تمام بدنم رو فراگرفته بود.....
میا « اسلحه اش رو روی قلبم گذاشتم و گفتم « اگه با کشتن من این ماجرا تموم میشه منو بکش.....منتظر چی هستی....من اماده مرگم....( با داد) منو بکش دیگههه
هیون « این همه شجاعت یهو از کجا اومده بود.....به خودم اومدم و اسلحه رو ازش گرفتم و بین خودم و دیوار گیرش انداختم........میدونی چیه تو مرگت دست خودت فعلا باید زنده بمونی......باید میرفتم چون همه متوجه صدای شلیک شده بودن.....به زودی میبینمت دختر کوچولو
میا « با رفتن هیون روی زمین نشستم.....اما الان وقت گریه و زاری نبود......خودم رو به تهیونگ رسوندم و بغلش کردم.....پاشو....نباید چشماتو ببندی.....تهیونگگگگگ....مگه نگفتی نمیزاری اون اذیتم کنه.....پاشو دیگه.....نبضش ضعیف بود....خون زیادی ازش رفته بود....باید میبردیمش بیمارستان.....
نامجون « با شنیدن صدای گریه ی میا رفتیم ته باغ و با جسم بیهوش و غرق در خون تهیونگ مواجح شدیم....نه....تهیونگگگگگ
داهیون « چی شده.....کی این بلا رو سرش اورده.....سریع آمبولانس خبر کنید......فورا.....میا نمیتونی جلوی خونریزیشو بگیری؟ خواهش میکنم نجاتش بده.....نمیتونستم تهیونگ رو هم از دست بدم.....حس بدی داشتم.....مقصر این داستان تاوان بدی باید پس بده.....
میا « با وسایلی که اینجا داشتم زخمش رو پاسمان کردم و موقت خون ریزی رو بند اوردم.....اما هنوز رنگ تهیونگ پریده بود و نبضش ضعیف بود......گریه ام گرفته بود....
کوک « میا به جای گریه کردن نجاتش بده.....تو دکتری.....اگه تهیونگ بمیره.....مطمئن باش اون هیون رو زنده نمیزارم......آمبولانس اومد و تهیونگ رو برد......میا هم همراهش رفت.....
میا « وقتی رسیدیم بیمارستان سریع تهیونگ رو بردن توی اتاق عمل.....باید جایی که چاقو خورده بود رو بخیه میکردیم.....از اونجایی که حواس درست و حسابی نداشتم استادمون دکتر چوی رفت توی اتاق عمل....اگه بلایی سر تهیونگ میومد خودمو نمیبخشیدم......فکرای خوبی توی سرم نبود....اما تهیونگ ارزشش بیشتر از این حرفها بود.......با بیرون اومدن دکتر از اتاق با ترس به طرفش رفتمــ....چهره اش مثل همیشه آروم بود
میا « استاد
۴۶.۳k
۰۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.