«شبه آخر »
«شبه آخر »
وقتی آب میخواست روم پخش بشه
ینفر رو احساس کردم که توی بقلشم
بوی خیلی آشنایی میداد
دستای گرمش روی کمرم بود
وقتی سرم رو بالا کردم که ببینم کیه دیدم
دامیان : حالت خوبه
آنیا با صورت سرخخخخ : ااره .. ممنون
دامیان : هواست باشه خوب شد اومدم اینجا
بکی که خشکش زده : « این زیبا ترین صحنه بود که توی زندگیم دیدم »
دامیان : حالتون خوبه چرا خشکتون زده
انیا : ها من حالم خوبه من کاملا خوبم
دامیان : خوب اومده بودم کاپشن و
چترت رو پس بدم که اینجا دیدمت « خجالت میکشیدم تو مدرسه بهش بدمش»
آنیا با صورت سرخ: اوه ممنون فقط لازم نبود اون کارو کنی پشتت کامل خیس شده
دامیان : مهم نیست
بکی هنوز خشکش زده
آنیا : بکی حالت خوبه
بکی : چی حالم ..اره خوبه
از این بهتر نمیشم
آنیا و دامیان : اره معلومه 😐
دامیان : خب من دیگه مزاحم خریدتون نشم
آنیا : « باید به خاطر ماموریت با پسر دوم دوست شم »
پسر دوم فردا میبینمت
دامیان سرخ میشه
توی راه
بکی : آنیا توکه دامیان رو دوست داری چرا احساست رو بهش نمیگی
آنیا : من دوسش ندارم فقط میخوا باهاش دوست شم
بکی : چی؟
آنیا : میشه الان دربارش صحبت نکنیم
بکی :باشه هر جور خودت راحتی
انیا:« من پسر دوم رو دوست ندارم چون از بچگی با من بد بوده حتی منم با مشت زدمش
ول نمیدونم نمیدونم این احساس چیه
وقتی میبینمش این احساس خستم میکنه »
فردا صبح
آنیا : من رفتم
یور : مراقب خودت باش
لوید : امید وارم بهت خوش بگذره « البته مثل دیروز میام دنبالت باید تورو به دامیان نزدیک تر کنم »
آنیا : خدافظ 😐
داخل کلاس :
آنیا : صبح بخیر بکی
بکی : صبح بخیر آنیا جان
آنیا : ام بکی آید همه چمدون واسه چیه
بکی : خب قراره سه روز بریم جنگل معلوم نیست چه اتفاقی برامون بیفته
آنیا : 😒
بعد از رسیدن اتوبوس
همه سوار اتوبوس میشن
وسط راه
از نظر آنیا :
هنوز توی راه بودیم و همه به جز من و بکی و دامیان خواب بودن منم کم کم خوابم برد
از نظر بکی : داشتم کتابم رو میخوندم که دیدم آنیا خوابش برده
یک دفع سرش افتاد روی شونه هام و اومدم موهاش رو بدم کنار دیدم سرش داغه و تب داره
بکی : دامیان میشه یه لحظه هواست به آنیا باشه فکر کنم تب داره میخوام برم به استاد هندرسون بگم
دامیان : باشه
از نظر دامیان :
داشتم به اهنگم گوش میدادم
که دیدم آنیا سرش داره میوفته که سریع سرش رو گرفتم و گذاشتم رو صندلی و نشستم کنارش و یک دفع ...
وقتی آب میخواست روم پخش بشه
ینفر رو احساس کردم که توی بقلشم
بوی خیلی آشنایی میداد
دستای گرمش روی کمرم بود
وقتی سرم رو بالا کردم که ببینم کیه دیدم
دامیان : حالت خوبه
آنیا با صورت سرخخخخ : ااره .. ممنون
دامیان : هواست باشه خوب شد اومدم اینجا
بکی که خشکش زده : « این زیبا ترین صحنه بود که توی زندگیم دیدم »
دامیان : حالتون خوبه چرا خشکتون زده
انیا : ها من حالم خوبه من کاملا خوبم
دامیان : خوب اومده بودم کاپشن و
چترت رو پس بدم که اینجا دیدمت « خجالت میکشیدم تو مدرسه بهش بدمش»
آنیا با صورت سرخ: اوه ممنون فقط لازم نبود اون کارو کنی پشتت کامل خیس شده
دامیان : مهم نیست
بکی هنوز خشکش زده
آنیا : بکی حالت خوبه
بکی : چی حالم ..اره خوبه
از این بهتر نمیشم
آنیا و دامیان : اره معلومه 😐
دامیان : خب من دیگه مزاحم خریدتون نشم
آنیا : « باید به خاطر ماموریت با پسر دوم دوست شم »
پسر دوم فردا میبینمت
دامیان سرخ میشه
توی راه
بکی : آنیا توکه دامیان رو دوست داری چرا احساست رو بهش نمیگی
آنیا : من دوسش ندارم فقط میخوا باهاش دوست شم
بکی : چی؟
آنیا : میشه الان دربارش صحبت نکنیم
بکی :باشه هر جور خودت راحتی
انیا:« من پسر دوم رو دوست ندارم چون از بچگی با من بد بوده حتی منم با مشت زدمش
ول نمیدونم نمیدونم این احساس چیه
وقتی میبینمش این احساس خستم میکنه »
فردا صبح
آنیا : من رفتم
یور : مراقب خودت باش
لوید : امید وارم بهت خوش بگذره « البته مثل دیروز میام دنبالت باید تورو به دامیان نزدیک تر کنم »
آنیا : خدافظ 😐
داخل کلاس :
آنیا : صبح بخیر بکی
بکی : صبح بخیر آنیا جان
آنیا : ام بکی آید همه چمدون واسه چیه
بکی : خب قراره سه روز بریم جنگل معلوم نیست چه اتفاقی برامون بیفته
آنیا : 😒
بعد از رسیدن اتوبوس
همه سوار اتوبوس میشن
وسط راه
از نظر آنیا :
هنوز توی راه بودیم و همه به جز من و بکی و دامیان خواب بودن منم کم کم خوابم برد
از نظر بکی : داشتم کتابم رو میخوندم که دیدم آنیا خوابش برده
یک دفع سرش افتاد روی شونه هام و اومدم موهاش رو بدم کنار دیدم سرش داغه و تب داره
بکی : دامیان میشه یه لحظه هواست به آنیا باشه فکر کنم تب داره میخوام برم به استاد هندرسون بگم
دامیان : باشه
از نظر دامیان :
داشتم به اهنگم گوش میدادم
که دیدم آنیا سرش داره میوفته که سریع سرش رو گرفتم و گذاشتم رو صندلی و نشستم کنارش و یک دفع ...
۴.۹k
۰۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.