فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۳۶
از زبان ا/ت
تهیونگ گفت : خب خواهر زن ایشون برادره منه و از من کوچیکتره باید به حرفام گوش کنه
لُپ جونگ کوک رو کشیدم و گفتم : ولی خب خسته شده
ا/نی گفت : عشق شما بیش از اندازه شیرینه
گفتم : حسودی نکن گفت : البته من یه شوهره خوشگلتر دارم باید به چی حسودی کنم
جونگ کوک گفت: زن داداش منظورت اینه من زشتم
و اما بحث همینطور ادامه داشت که یهو صدای مادرم اومد که گفت : کی میخواین تمومش کنین
برگشتم سمتش و گفتم : مامان چشمم رو که یه ذره چرخوندم مامانه جونگ کوک رو دیدم که مثل جادوگرا نگام میکرد
گفتم : خب...خب بریم
تا اومدم دسته جونگ کوک رو بگیرم مامانش فوراً خودش رو رسوند و دسته جونگ کوک رو گرفت جونگ کوک هم با تعجب داشت نگاه میکرد به مادرش
بالاخره رفتیم بله محل عروسی ا/نی و تهیونگ برای عکسبرداری قرار بود چندتا جا برن بعدش بیان برای همین ما زودتر رسیدیم به همه مهمونا خوش آمد گفتیم که بالاخره تو میکروفون اعلام کردن که عروس و داماد دارن میان هممون جمع شدیم برای وارد شدنشون دست زدیم
( یک ساعت بعد )
از زبان ا/ت
ا/نی و تهیونگ درحال رقصیدن بودن همه مهمونا تقریباً اومده بودن
اما یه زن زیبا از دره ورودی وارد شد یکم که دقت کردم انگار قبلاً دیدمش
لینا بدو بدو اومد پیشم و گفت : ا/ت ا/ت گفتم : چیشده گفت : این اِفریته رو میبینی گفتم : کی گفت : همونی که تازه اومد دیگه گفتم : خب گفت : اون دوست دختر قبلیه جونگ کوک
یه لحظه به لینا نگاه کردم و گفتم : دوست دخترشه ؟!!!🫤 اینجا؟ الان؟
حرص خفم میکرد
بعده چند دقیقه مادره جونگ کوک رفت سمته همون زن و بغلش کرد و بهش خوش آمد گفت جونگ کوک که تازه متوجه شده بود رفت کناره مادرش و گفت : اینجا چخبره ؟ مامانش گفت : من تِسا رو دعوت کردم
زن هم نگاه های بدی به جونگ کوک میکرد اصلا خوشم نیومد خودمو رسوندم به جونگ کوک و دستش رو محکم گرفتم
زن برام چشم غوره رفت و پوزخند زد میخواستم خفش کنم روبه جونگ کوک کرد و دستش رو دراز کرد و گفت : خیلی وقته ندیدمت
تا جونگ کوک خواست دست بده نزاشتم و دسته خودمو دادم بهش گفتم : جونگ کوک بهتره بریم پیشه بقیه
کشیدمش و با خودم بردم
اعصابم داشت داغون میشد جونگ کوک گفت : ا/ت حالت خوبه گفتم : تو...تو دوست دختر داشتی و به من نگفتی ؟!!!!🫤 گفت : خب این طبعیه گفتم : نه...واسه من نیست اون الان اینجا دقیقا چیکار داره برای چی اینجاست
گفت : من نگفتم بیاد که مادرم حتماً بهش گفته ....حالا خودتو ناراحت نکن... افتخار رقصیدن میدین
گفتم : حوصله ندارم برگشتم برم که دستم و گرفت گذاشت روی شونش و شروع به رقصیدن کردیم
وای چقدر خوبه تو چشماش نگاه کردن باعث میشد به خواب برم گفتم : جونگ کوک نگام نکن چون وقتی نگام میکنی چشام میخوابه
صورتشو نزدیکم کرد و آروم گفت : اینجا چطوره
تهیونگ گفت : خب خواهر زن ایشون برادره منه و از من کوچیکتره باید به حرفام گوش کنه
لُپ جونگ کوک رو کشیدم و گفتم : ولی خب خسته شده
ا/نی گفت : عشق شما بیش از اندازه شیرینه
گفتم : حسودی نکن گفت : البته من یه شوهره خوشگلتر دارم باید به چی حسودی کنم
جونگ کوک گفت: زن داداش منظورت اینه من زشتم
و اما بحث همینطور ادامه داشت که یهو صدای مادرم اومد که گفت : کی میخواین تمومش کنین
برگشتم سمتش و گفتم : مامان چشمم رو که یه ذره چرخوندم مامانه جونگ کوک رو دیدم که مثل جادوگرا نگام میکرد
گفتم : خب...خب بریم
تا اومدم دسته جونگ کوک رو بگیرم مامانش فوراً خودش رو رسوند و دسته جونگ کوک رو گرفت جونگ کوک هم با تعجب داشت نگاه میکرد به مادرش
بالاخره رفتیم بله محل عروسی ا/نی و تهیونگ برای عکسبرداری قرار بود چندتا جا برن بعدش بیان برای همین ما زودتر رسیدیم به همه مهمونا خوش آمد گفتیم که بالاخره تو میکروفون اعلام کردن که عروس و داماد دارن میان هممون جمع شدیم برای وارد شدنشون دست زدیم
( یک ساعت بعد )
از زبان ا/ت
ا/نی و تهیونگ درحال رقصیدن بودن همه مهمونا تقریباً اومده بودن
اما یه زن زیبا از دره ورودی وارد شد یکم که دقت کردم انگار قبلاً دیدمش
لینا بدو بدو اومد پیشم و گفت : ا/ت ا/ت گفتم : چیشده گفت : این اِفریته رو میبینی گفتم : کی گفت : همونی که تازه اومد دیگه گفتم : خب گفت : اون دوست دختر قبلیه جونگ کوک
یه لحظه به لینا نگاه کردم و گفتم : دوست دخترشه ؟!!!🫤 اینجا؟ الان؟
حرص خفم میکرد
بعده چند دقیقه مادره جونگ کوک رفت سمته همون زن و بغلش کرد و بهش خوش آمد گفت جونگ کوک که تازه متوجه شده بود رفت کناره مادرش و گفت : اینجا چخبره ؟ مامانش گفت : من تِسا رو دعوت کردم
زن هم نگاه های بدی به جونگ کوک میکرد اصلا خوشم نیومد خودمو رسوندم به جونگ کوک و دستش رو محکم گرفتم
زن برام چشم غوره رفت و پوزخند زد میخواستم خفش کنم روبه جونگ کوک کرد و دستش رو دراز کرد و گفت : خیلی وقته ندیدمت
تا جونگ کوک خواست دست بده نزاشتم و دسته خودمو دادم بهش گفتم : جونگ کوک بهتره بریم پیشه بقیه
کشیدمش و با خودم بردم
اعصابم داشت داغون میشد جونگ کوک گفت : ا/ت حالت خوبه گفتم : تو...تو دوست دختر داشتی و به من نگفتی ؟!!!!🫤 گفت : خب این طبعیه گفتم : نه...واسه من نیست اون الان اینجا دقیقا چیکار داره برای چی اینجاست
گفت : من نگفتم بیاد که مادرم حتماً بهش گفته ....حالا خودتو ناراحت نکن... افتخار رقصیدن میدین
گفتم : حوصله ندارم برگشتم برم که دستم و گرفت گذاشت روی شونش و شروع به رقصیدن کردیم
وای چقدر خوبه تو چشماش نگاه کردن باعث میشد به خواب برم گفتم : جونگ کوک نگام نکن چون وقتی نگام میکنی چشام میخوابه
صورتشو نزدیکم کرد و آروم گفت : اینجا چطوره
۱۹۲.۱k
۲۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.