گس لایتر/پارت ۱۶۸
اسلاید بعد: جی وو
چند روز بعد...
از گیت عبور کرد...
دسته ی چمدونش رو توی دست ظریفش گرفته بود و دنبال خودش میکشید..
موقر و متین قدم برمیداشت...
۴ سال بود که به کشورش نیومده بود...
همونطور که ۴ سال پیش به خودش قول داده بود پر بار برگشت...
حالا دیدگاهش نسبت به همه چیز فرق کرده بود...
هیچ چیز رو ساده و سطحی فرض نمیکرد...
برگشته بود تا زندگی جدیدش رو بسازه...
تاکسی های فرودگاه اینچئون جلوی در منتظر مسافر بودن...
جی وو عینکشو بالا برد...
-میخوام برم سئول
-بفرمایید خانوم...
راننده به سمتش دوید... چمدونشو ازش گرفت...
در جعبه ی ماشین رو باز کرد و چمدون رو داخلش گذاشت...
جی وو سوار شد...
گوشیشو از کیف کوچیک دستیش بیرون آورد...
شماره ی دوست صمیمیشو گرفت...
بعد از چند بوق متعدد...
جواب داد...
بایول: الو؟
جی وو: دلتنگ دیدار دوست قدیمی ام
بایول:صبر کن ببینم!... ت...تو برگشتی؟...
جی وو خندید...
بایول: تو کجایی جی وو؟
جی وو: دارم میام سمت سئول... توی تاکسیم
بایول: پس چرا نگفتی بیام دنبالت؟
جی وو: نمیخواستم جونگ هون کوچولوتو تنها بزاری و بیای دنبال من
بایول: خیلی دلتنگتم... باید هرچه زودتر ببینمت و بغلت کنم
جی وو: منم همینطور!... ولی تا برسم شب میشه... فردا همو میبینیم
بایول: باشه... توام باید خستگیت برطرف شه... خیلی خوشحالم که اومدی
جی وو: منم همینطور... پس فعلا
بایول: خداحافظ...
*******
جونگکوک از باشگاه اومده بود... تنش خیس از عرق بود...
موهای لخت و مشکیش از هم جدا شده بود و روی پیشونیش ریخته بود...
برق عرق روی گردن و پوست گندمیش مشخص بود...
وقتی بایول با تلفن صحبت میکرد از کنارش عبور کرد...
بخشی از حرفاشو شنید...
درحالیکه سویشرت ورزشیشو از تنش درمیاورد پرسید: دلتنگ دیدن کی هستی؟
بایول: دوستم برگشته سئول!... جی وو!...
جونگکوک دیگه چیزی نگفت... رفت که دوش بگیره...
بایول از پشت سر صداش زد...
-جونگکوک؟
جونگکوک سر جاش پشتش به بایول ایستاد...
-بله؟
-مدارکی که میخواستی از یون ها بگیری رو بهت داد؟
-همونا که نتونستی بگیری؟... آره! گرفتم!...
بایول سکوت کرد و سرشو انداخت...
اون بخاطر موفقیت جونگکوک خوشحال میشد... اما احساس بی عرضگی نسبت به خودش داشت...
سرشو که بالا آورد جونگکوک رفته بود...
******
نابی توی خونه بود...
با اینکه شب شده بود اما روی پرونده ی یکی از موکلینش کار میکرد...
یون ها اومد در اتاقش رو زد....
نابی: بله؟
یون ها: اوما؟... کافیه دیگه... چقد کار میکنین!
نابی: باشه عزیزم الان تموم میشه
یون ها: من دارم میرم بیرون... شام با ایل دونگ قرار دارم... فقط گفتم بهتون اطلاع بدم
نابی: باشه... ولی خیلی دیر نکنی
یون ها: اکی...
چند روز بعد...
از گیت عبور کرد...
دسته ی چمدونش رو توی دست ظریفش گرفته بود و دنبال خودش میکشید..
موقر و متین قدم برمیداشت...
۴ سال بود که به کشورش نیومده بود...
همونطور که ۴ سال پیش به خودش قول داده بود پر بار برگشت...
حالا دیدگاهش نسبت به همه چیز فرق کرده بود...
هیچ چیز رو ساده و سطحی فرض نمیکرد...
برگشته بود تا زندگی جدیدش رو بسازه...
تاکسی های فرودگاه اینچئون جلوی در منتظر مسافر بودن...
جی وو عینکشو بالا برد...
-میخوام برم سئول
-بفرمایید خانوم...
راننده به سمتش دوید... چمدونشو ازش گرفت...
در جعبه ی ماشین رو باز کرد و چمدون رو داخلش گذاشت...
جی وو سوار شد...
گوشیشو از کیف کوچیک دستیش بیرون آورد...
شماره ی دوست صمیمیشو گرفت...
بعد از چند بوق متعدد...
جواب داد...
بایول: الو؟
جی وو: دلتنگ دیدار دوست قدیمی ام
بایول:صبر کن ببینم!... ت...تو برگشتی؟...
جی وو خندید...
بایول: تو کجایی جی وو؟
جی وو: دارم میام سمت سئول... توی تاکسیم
بایول: پس چرا نگفتی بیام دنبالت؟
جی وو: نمیخواستم جونگ هون کوچولوتو تنها بزاری و بیای دنبال من
بایول: خیلی دلتنگتم... باید هرچه زودتر ببینمت و بغلت کنم
جی وو: منم همینطور!... ولی تا برسم شب میشه... فردا همو میبینیم
بایول: باشه... توام باید خستگیت برطرف شه... خیلی خوشحالم که اومدی
جی وو: منم همینطور... پس فعلا
بایول: خداحافظ...
*******
جونگکوک از باشگاه اومده بود... تنش خیس از عرق بود...
موهای لخت و مشکیش از هم جدا شده بود و روی پیشونیش ریخته بود...
برق عرق روی گردن و پوست گندمیش مشخص بود...
وقتی بایول با تلفن صحبت میکرد از کنارش عبور کرد...
بخشی از حرفاشو شنید...
درحالیکه سویشرت ورزشیشو از تنش درمیاورد پرسید: دلتنگ دیدن کی هستی؟
بایول: دوستم برگشته سئول!... جی وو!...
جونگکوک دیگه چیزی نگفت... رفت که دوش بگیره...
بایول از پشت سر صداش زد...
-جونگکوک؟
جونگکوک سر جاش پشتش به بایول ایستاد...
-بله؟
-مدارکی که میخواستی از یون ها بگیری رو بهت داد؟
-همونا که نتونستی بگیری؟... آره! گرفتم!...
بایول سکوت کرد و سرشو انداخت...
اون بخاطر موفقیت جونگکوک خوشحال میشد... اما احساس بی عرضگی نسبت به خودش داشت...
سرشو که بالا آورد جونگکوک رفته بود...
******
نابی توی خونه بود...
با اینکه شب شده بود اما روی پرونده ی یکی از موکلینش کار میکرد...
یون ها اومد در اتاقش رو زد....
نابی: بله؟
یون ها: اوما؟... کافیه دیگه... چقد کار میکنین!
نابی: باشه عزیزم الان تموم میشه
یون ها: من دارم میرم بیرون... شام با ایل دونگ قرار دارم... فقط گفتم بهتون اطلاع بدم
نابی: باشه... ولی خیلی دیر نکنی
یون ها: اکی...
۲۳.۰k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.